5
دنیا که اومدی نشون دادی که اهل سفری .. پس شمال رفتن رو دوست داشتی و من خاطره اش را به عنوان دومین سفر زندگیت جاودانه می کنم.
قرار نبود بریم .من دوست نداشت که بریم.. اوضاع این قصر کوچولو چند وقتی هست که نا آرومه ... قشنگترین اصل سفر همسفر خوب داشتنه .. و تنها همسفر خوب تو بودی ..پس دلیل رفتن پیدا شد .. به خاطر تو و تغییر حالمون .
از تولد پانیذ که اومدم وسایل و جمع کردیم . صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساعت 1 لاهیجان – رستوران مهتاب ترشه کباب می خوردیم و تو با گریه ی ناگهانی ات اونجا رو گذاشته بودی رو سرت ..
چرخیدیدم و چرخیدیم و دم غروب یه اتاق گرفتیم لب دریا... رو صخره ها نشستیم تا غروب آفتاب و کنارت ببینیم که دیدیم پشه ها به پادشاه حمله ور شدند پس به خاطر وجود مبارک اعلی حضرت از خیر تماشا گذشتیم و رفتیم داخل.
رطوبت تو رو گرفته بود شدید !!! فقط می خندیدی و می خوابیدی . تو راه کمی اذیت کردی ولی اونجا محشر بودی پسرم.
صبح برگشتیم و نهار خونه ماکارانی خوردیم و خوشحال بودیم که بهت بد نگذشته !