پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

من چقدر خوشبختم

1392/5/31 13:51
نویسنده : عاطفه
388 بازدید
اشتراک گذاری

صدای خندیدنش داره میاد ، حتما" داره قلقلکش میده یا طبق معمول میگه : بخورمت ؟ بخورمت ؟!

این روزا ، شبا موقع خواب وقتی فکر میکنم میبینم می ارزید بعضی وقت ها ، یه جاهایی ، سکوت هایی که کردم .. میبینم چقدر اتنخاب خوبی داشتم ! هیچ بابایی نمیتونست واسه پادشاهم انقدر پدر باشه !

چند وقتیه ناصر عجیب منو مبهوت خودش کرده ! بد نبود ! خیلی خیلی هم مهربون بود ولی به همون اندازه واسه بیرون از خونه خشمگین و همه جا زودجوش و عصبانی ! حالا وقتی هر روز پارک رفتنش و میبینم و هروز آب تنی هایی که با پسرک میکنه ، معجزه حضور فرشته های خدا رو بیشتر درک میکنم .

وقتی زنده تر شدن کودک درون ناصر و میبینم ، خوشحال میشم که امیرپارسا رو داریم . وقتی بچه گونه حرف زدن ناصر و میشنوم ، وقتی هر شب شاهد قایم باشک بازی کردانشون میشم ، وقتی در کنار آدامس خرسی هایی که همیشه برام میخرید میبینم یه بسته پاستیل ماری اضافه شده و هر روز با یه شوق عجیبی بهمون میده ! وقتی میبینم اون مرد اکثرا" جدی من هر روز با پسرک نانای میکنه ! گریه ام میگیره از این همه خوشبختی !

تخته وایتبرد و که میارن امیر پارسا خط خطی میکنه و ناصر همیشه ی همیشه اسب لوک خوش شانس و میکشه و من تصویرشون و تو قلبم حک میکنم. بهش صبحانه و اگر باشه نهار و شام که میده بهونه گیر میشم و میگم پس من چی ؟!

واسش شعر که میخونه ، بدو بدو که میکنه ، ورزش که میکنه ، توب بازی و حموم که میکنه ... میپرسم همه ی بابا ها با بچه های این سنی اینجوریند ؟!

گاهی فکر میکنم اصلا" نقشی ندارم تا میام برم تو غار تهاییم صدام میکنه میگه .. .. بدون تو نمیچسبه ! کجایی ؟ بیا دیگه !

الان چند روزه متوالی که حمام های دو نفره میرن و صدای خنده هاشون حسادت منو به جوش و خروش درمیاره!

و الان با کمال آرامش دستور دادند لاکی رو هم که سوغات سفر اخیرمون بوده به بزم آبیشون بفرستم ، تا رفیقشون هم از کیسه و لیف بی نصیب نمونه !

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

همسر نوشت : کودک درون ناصر و که اندکی بعد از امیرپارسا به دنیا اومده خیلی خیلی دوست دارمقلب !

مامان نوشت : همین روزاس که تکلیف روابط پدر و پسری و باید مشخص کنم تا من و یادشون نرهاز خود راضی!

همسایه نوشت : چند روزه به سجاد میگم بیا خونمون میگه امیرپارسا اذیتم میکنهتعجب !!!!

جاری نوشت : دیشب سحر خانم همراه با مادر و خواهر گرامی همسفر برادر و مادر شوهر عزیز اینجانب شدند و به سوی سرزمین مادری مادر شوهر گرامی کارناوال شادی راه انداختندنیشخند .

این عکس همین حالا از تنور در آمده :

بیچاره لاکی !

آرزو نوشت : ناصر و خیلی دوستش دارم انشالله بفهمه و همیشه مهربون وخوش اخلاق باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مـاهـانـا
31 مرداد 92 12:50
آخی...الهی


خوش اومدی دوست عزیزم
مامان ایمان جون
31 مرداد 92 14:08
خدا رو شکر , ایشالا همیشه خوشبخت و سعادتمند باشید


همچنین شما دوست مهربونم
مامان محمد حسین
31 مرداد 92 16:19
عزیز دل خاله. بعد از دلمشغولیهای روزانه خوندن این مطلب حال آدمو خوب می کنه. شاد باشین همیشه


شادی وسلامتی شما هم آرزوی ماست.
وبلاگتون چرا باز نمیشه ؟
عمه زری
31 مرداد 92 17:50
*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸.
................ ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
..................... ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
........................... ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
................................... ۞۞۞۞۞۞۞
۞•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥*•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥*•۩▓
۞*زیــبا ترین درود و سلام عاطفه جون. خوشم میاد همیشه آپی!
۞*امیـــدوارم تمـام مـراحـل زنـدگـی بــرایــت شیـریــن و خـاطــره انگــیز بـــــاشه
۞•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥*•۩▓۩▬►♥•۩▓۩▬►♥*•۩▓
................................... ۞۞۞۞۞۞۞
........................... ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
..................... ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
................ ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
۞*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸.




مرســـــــــــی عمه زری مهربون. دوست جونی خوبم
لی لی
1 شهریور 92 0:28
خدا رو شکر که با وجود پادشاه آرامش خونتون پر رنگ تر شده
راستی عافیت باشه امیر پارسا


با وجود پادشاه ما تازه آرامش دار شدیم ! هنوز مونده تا پررنگ شدنش .سلامت باشی خاله جون
نمیخوای یه پست بالای اون سفر گیلانتون بیاری ؟
مامان نفس طلایی
1 شهریور 92 0:30
عشقتون پایدار


یعنی مثل شما ؟
مامان محمد جواد
1 شهریور 92 0:46
خواهر نوشت: خواهر جان باید این مطلب رو رمز دار میکردی تا شوهرت نمیخوند.
دوست نوشت: امیدوارم خوشحالیتون همیشه پابرجا باشده
ننه نوشت: پاشو پاشو برو یه اسفند دود کن، یه وقت دیدی چشم بعضی ها شوره


این اولین پستی بود که براش نخوندم و گذاشتم تا خودش بخونه ! اگه رمز دار میشد و نمیخوند به چه بهونه ای جایزه میگرفتم پس ؟!
اینا که چیزی نیست ! اگه بقیه شو بگم میگی برو گوسفند بکش
مامان محمد جواد
1 شهریور 92 1:41
عاطفه جان با افتخار لینک شدید

ممنونم گلم. همچنین.
مامان مریم
1 شهریور 92 10:10
این فرشته ها وجودشون پر از خیر و برکته...معجزه ان...
راستی عاطی منم وقتی میبینم مهتاب چجوری تونسته باباشو به خودش وابسته کنه به خودم میگم یه وروجک نیم وجبی بیشتر از من بلده آدما رو به خودش جذب کنه..توام یه کم ازش یاد بگیر بد نیست


یکی میخواد به خودت بگهعمرا" اگه هوس بستنی میکردی وسط کار اداری میومدن و بهت میدادن
مامان مریم
1 شهریور 92 10:48
یعنی عمرا" ...
میبینی تو رو خدا...من که دارم ازش الگوبرداری میکنم...فک کن..!!مامانم مامانای قدیم...
هی خواهر...



بچه بزرگ میکنیم عصامون شه تو پیری ! هوومون میشن تو جوونی
مامان اهورا
1 شهریور 92 11:55
سلام خوجل خالههم خودت نازی هم اسمت نازه...دوست داری با اهورا دوست بشی؟؟!!من شما رو لینک می کنم و منتظرم که بهمون سر بزنی...


سلام. بله که دوست میشیم . چشم مزاحم میشیم.
زری مامان مهدیار
1 شهریور 92 13:42
سجاد رو بگو کلاس می ذاره
مامانش خسته می شه بنده خدا، بدجور عادت کرده بود به دوری از سجاد و شرمنده ی شما شدن


میبینی ترو خدا ! امروزم مریض بود طفلکی !
مامان الینا
1 شهریور 92 20:34
مامان الینا نوشت:انشاالله همیشه از خونتون صدای شادی بلند باشه


مرسی عزیزم. ایشالله صدای شادی تو همه خونه ها باشه