پرچم سفیدم بالاست !
امروز از آن جمعه سیاه های زندگی ام بود ! که سیاهی اش روح و روانمان را مسخره ی خودش کرده ! دیشب از پای وب گردی ها و نتی که معتادش نیستم ساعت 3 بامداد برخیزیدیم و به بستر خواب رفتیم و هنوز گیج لذتش بودیم که با دوستی خاله خرسی همسر عزیز به سر سفره ی صبحانه دعوت شدیم و هنوز آبی به چشمان خواب آلوده خود نزده بودیم که در برابرمان موجود دوست داشتنی ای دیدیم که زودتر از ما لیوان چایش را در دست گرفته و می خندد! و خنده اش فقط همان لحظه بود برای گول زدن ما که خیال کنیم چه صبح آدینه ی خوبی را آغاز نمودیم ... !
صبحانه که نخوردیم هیچ ، برای آنکه پسرک باباییِ مان بهونه نگیرد کلی صدای مرغ و خروس در آوردیم و صدای ترانه های پنگول را زیاد کردیم تا پدر جان تشریفشان راببرند و با چهره ی مکدرشده ی دلبندشان مواجه نشوند و خوشحال باشند که به ما محبت کرده اند مثلا" !
او که رفت تراژدی غمگین امروزمان شروع شد! پسرک سرلاک و حریره بادامش را که نمیخواست بخورد واژگون کرد و ما با محبتی مثال زدنی برایش برنج و مرغ گرم کردیم و او برای رضای دل مادر خواب آلودش چند قاشقی به دهان برد و با آواز به به چه سری ! چه دستی ! چه پایی مقداریش را خورد و ما از ذوق فقط سرمان را به سقف نکوبیدیم ! بعد که دیدیم کمی حالش جا آمده و معده ی خالی اش با آن یکی دو قاشق به جوش و خروش آمده در ضرب الاجلی سیب زمینی سرخ کردیم و با کمی سس در مقابل دیدگان پر از شرارت پسرکمان نهادیم تا به کام دلش برسد و چه زیبا رسید ! نه فقط به دلش که مبل و سر و روفرشی ها هم سیر شدند !!!
دوباره نق زدن ها که بلند شد و کم خوابی که کلافه مان کرد ناپرهیزی کرده و 3 عدد پفک حلقه ای را در کف دستان مبارک پادشاهمان نهادیم و چه خوشحال شد دلبندم . آنها که تمام شدند گویی بعد از بارانی سرشار از کلافگی رنگین کمانی از رنگ های خوراکی بر سر و صورت عزیزکمان ظاهر شد ، کمی نشستیم و داشتیم عموهای فیتیله ای میدیم که فهمیدیم رنگ های شاد و سرزنده ی نقش شده بر صورت و پیراهن پسرک دارد دلمرده و دوست نداشتنی میشود پس با اکراه و به بهانه بازی با لاکی عازم حمام گشتیم و پروسه ای غمناک و عذاب آور را از پس دلهره ی گوش پسرک به انجام رساندیم و بیرون که آمدیم انگار که باری سنگین از شانه های نحیف دلبندم برداشته شده باشد به خوابی عمیق فرو رفت و ما که فرصت را غنیمت شمرده بودیم سریع کنارش لمیدیم و آماده ی خواب بودیم که دیرینگ دییرریینگ ! ناصر عزیزم در ادامه همان محبت خاله خرسه ی صبحش می پرسید امیرپارسا آرومه ؟ بهونه نگرفت که ؟ خیلی جلوی خودمان را گرفتیم و خانمانه تلفن را قطع کردیم و باز لمیدیم که .. اینبار چشمانمان گرم هم شده بود .. دیررینگ دییرررینگ ! خاله عزیز تر از جانمان فرمودند آماده شو بریم باغ دایی و نه ی ! ما را که شنیدند ، انگار نشنیدند و گفتند آماده باش و قطع کردند !!! و ما مبهوت دوباره دراز کشیدیم و پسرک را که نیمه هوشیار شده بود دوباره خواباندیم و باز ... دیررینگ دیرریررینگ !!! اینبار مادر مهربانم بی هیچ مقدمه ای پرسیدند خاله بهت زنگ زد ؟ میای ؟ و دوباره که گفتیم نه ! گفت حالا فکراتو بکن و قطع !!!
و به لطف زنگ آخری و بیداری پسرک ما قید جبران زود بیدار شدنمان را زده و برای سر حال آمدنمان به آشپزخانه رفتیم برای تهیه غذای تازه ! که با صدای پر از شادی پسرک که مامان گفتنش قطع نمیشد به سراغش آمدیم و بعــــــــــــله ! سرش را که هر دو هفته یکبار با هزار دردسر و دل نگرانی از عفونت مجدد گوش به زیر آب میبریم با ته مانده سرلاک صبح که نمیدانم ظرفش کجا افتاده بوده به طرز بسیار زیبایی آرایش کرده ! و ذوق زدگی اش در برابر آینه مرا میکشت فقط !!!
با کلی نذر و نیاز و ده بار به ناصر زنگ زدن برای گرفتن تایید، سرش را زیر شیر ظرف شویی برده و به مصیبتی شستیم !
روغن در ماهیتابه ریختم و خواستم گوشت چرخ کرده را قلقلی کنم تا در ماکارانی بریزم که باز مااااااماااااااان ؟! از آنجا که گاز شده است رفیق گرمابه و گلستان پسرک و برایش درِ فر بهترین جای دنیاس ! ترسیدم که نکند روشنش کرده باشد و از ترس جیغ میزند ! زهی خیال باطل! که فریادش از خوشحال واژگونی روغن بوده و فاتحانه ماهیتابه خالی را که همچنان ته مانده های روغنش قطره قطره بر دست و آستینش میچکیدند بالا برده بود دوباره شستمش و لباس عوض کردم و ماکارانی ها را آبکش کردم و آمدم دمشان کنم که باز مااااماااااانی دیگر گفتن !!!! دویدم که ببینم چه خبر شده ؟! بله سن ایچ پرتقالی که برای خوردن و کمی ساکت بودنش دستش داده بودم تمام شده بود ! خیال میکنید خورده بود ؟ نه عزیزانم ! انقدر خوش بینی درباره ی این آدمک دوست داشتنی اصلا به کارتان نمیاید ! با فشار به بدنه قوطی همه را به وسیله نی بیرون رانده بود و خیلی خوشگل دیوار را نقاشی کرده بود و جوبیاری از آب پرتقال بر دیوار نقش بسته بود و فریادش برای دادن قوطی خالی و دریافت آب میوه ای جدید بود ! ماکارانی ها را در ظرف ریختم و برای فراموش کردن آبمیوه ای دیگر، مقداری را در آبکش نگه داشتم و دستش دادم که بخورد تا من دیوار را تمییز کنم ......
برای شستن دستمال که اومدم ، آشپزخانه شده بود سرزمین عجایب ! و انگار ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی بر سقفش ظهور پیدا کرده بود !
مدام تکرار میکردم : نفس عمیق بکش ! آرام باش ! آرام باش ! بچه است ! نفس عمیق !!!
با آرامش بغلش کردم و به اتاق آمدیم چند تا سرود تصویری کودکانه دیدیم و سشوار بازی شروع شد ! خسته که شد دوباره بهونه گیری ها و الکی مامان مامان گفتن ها یادش افتاد !
حال انگار که دلش سوخته باشد و چشمان خسته من دلش رابه رحم آورده باشد مشغول تصویرسازی است!
آن هم نه مثل بچه های عزیز و دوست داشتنی دیگر ، با همچین سر و وضعی ؛
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
توضیحات : در محل کار همسری ، جمعه هایی که شیفتش تا پایان شنبه طول بکشد به جمعه سیاه معروفند و جمعه هایی که تا یکشنبه صبح تعطیل باشند به جمعه خوشگله !
مامان نوشت : این جمعه خوشگلا واسه پسرک ما کی بشه ؟ الله و اعلم !
همسر نوشت : به ما خانوادگی صبحانه خوردن تو روز تعطیل نمیاد ! مثل اون قیمه پختنه !!!
فامیل نوشت : ما بچه ی کوچک داریم ، آقایون ، خانومای فامیل شرایط ما بچه کوچک دارا رو درک کنید ! هر جایی با هر کسی ، با هر چیزی نمی تونیم بیایم !
همسایه نوشت : رفتم سجاد و صدا کنم بیاد کمی با این بچه ی آروم ما همبازی شه ، مامانش گفت : سرماخورده ، تب داره ! دعا کنید اونم زود خوب شه ،شاید یه کمکی به من کرد !