پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

در انتظار معجزه

پرچم سفیدم بالاست !

1392/6/1 20:40
نویسنده : عاطفه
335 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از آن جمعه سیاه های زندگی ام بود ! که سیاهی اش روح و روانمان را مسخره ی خودش کرده ! دیشب از پای وب گردی ها و نتی که معتادش نیستم ساعت 3 بامداد برخیزیدیم و به بستر خواب رفتیم و هنوز گیج لذتش بودیم که با دوستی خاله خرسی همسر عزیز به سر سفره ی صبحانه دعوت شدیم و هنوز آبی به چشمان خواب آلوده خود نزده بودیم که در برابرمان موجود دوست داشتنی ای دیدیم که زودتر از ما لیوان چایش را در دست گرفته و می خندد! و خنده اش فقط همان لحظه بود برای گول زدن ما که خیال کنیم چه صبح آدینه ی خوبی را آغاز نمودیم ...خیال باطل !

صبحانه که نخوردیم هیچ ، برای آنکه پسرک باباییِ مان بهونه نگیرد کلی صدای مرغ و خروس در آوردیم و صدای ترانه های پنگول را زیاد کردیم تا پدر جان تشریفشان راببرند و با چهره ی مکدرشده ی دلبندشان مواجه نشوند و خوشحال باشند که به ما محبت کرده اند مثلا" ابرو !

او که رفت تراژدی غمگین امروزمان شروع شد! پسرک سرلاک و حریره بادامش را که نمیخواست بخورد واژگون کرد و ما با محبتی مثال زدنی برایش برنج و مرغ گرم کردیم و او برای رضای دل مادر خواب آلودش چند قاشقی به دهان برد و با آواز به به چه سری ! چه دستی ! چه پایی مقداریش را خورد و ما از ذوق فقط سرمان را به سقف نکوبیدیم ! بعد که دیدیم کمی حالش جا آمده و معده ی خالی اش با آن یکی دو قاشق به جوش و خروش آمده در ضرب الاجلی سیب زمینی سرخ کردیم و با کمی سس در مقابل دیدگان پر از شرارت پسرکمان نهادیم تا به کام دلش برسد و چه زیبا رسید ! نه فقط به دلش که مبل و سر و روفرشی ها هم سیر شدنداز خود راضی !!!

به به !

دوباره نق زدن ها که بلند شد و کم خوابی که کلافه مان کرد ناپرهیزی کرده و 3 عدد پفک حلقه ای را در کف دستان مبارک پادشاهمان نهادیم و چه خوشحال شد دلبندم . آنها که تمام شدند گویی بعد از بارانی سرشار از کلافگی رنگین کمانی از رنگ های خوراکی بر سر و صورت عزیزکمان ظاهر شدقلب ، کمی نشستیم و داشتیم عموهای فیتیله ای میدیم که فهمیدیم رنگ های شاد و سرزنده ی نقش شده بر صورت و پیراهن پسرک دارد دلمرده و دوست نداشتنی میشود پس با اکراه و به بهانه بازی با لاکی عازم حمام گشتیم و پروسه ای غمناک و عذاب آور را از پس دلهره ی گوش پسرک به انجام رساندیم نگرانو بیرون که آمدیم انگار که باری سنگین از شانه های نحیف دلبندم برداشته شده باشد به خوابی عمیق فرو رفت و ما که فرصت را غنیمت شمرده بودیم سریع کنارش لمیدیم و آماده ی خواب بودیم که دیرینگ دییرریینگ ! ناصر عزیزم در ادامه همان محبت خاله خرسه ی صبحش می پرسید امیرپارسا آرومه ؟ بهونه نگرفت که ؟ خیلی جلوی خودمان را گرفتیم و خانمانه تلفن را قطع کردیمعصبانی و باز لمیدیم که .. اینبار چشمانمان گرم هم شده بود .. دیررینگ دییرررینگ ! خاله عزیز تر از جانمان فرمودند آماده شو بریم باغ دایی و نه ی ! ما را که شنیدند ، انگار نشنیدند و گفتند آماده باش و قطع کردند !!! و ما مبهوت دوباره دراز کشیدیم و پسرک را که نیمه هوشیار شده بود دوباره خواباندیم و باز ... دیررینگ دیرریررینگ !!! اینبار مادر مهربانم بی هیچ مقدمه ای پرسیدند خاله بهت زنگ زد ؟ میای ؟  و دوباره که گفتیم نه ! گفت حالا فکراتو بکن و قطع خنثی!!!

و به لطف زنگ آخری و بیداری پسرک ما قید جبران زود بیدار شدنمان را زده و برای سر حال آمدنمان به آشپزخانه رفتیم برای تهیه غذای تازه مژه! که با صدای پر از شادی پسرک که مامان گفتنش قطع نمیشد به سراغش آمدیم و بعــــــــــــله ! سرش را که هر دو هفته یکبار با هزار دردسر و دل نگرانی از عفونت مجدد گوش به زیر آب میبریم با ته مانده سرلاک صبح که نمیدانم ظرفش کجا افتاده بوده به طرز بسیار زیبایی آرایش کرده نیشخند! و ذوق زدگی اش در برابر آینه مرا میکشت فقطاوه !!!

با  کلی نذر و نیاز و ده بار به ناصر زنگ زدن برای گرفتن تایید، سرش را زیر شیر ظرف شویی برده و به مصیبتی شستیمخمیازه !

روغن در ماهیتابه ریختم و خواستم گوشت چرخ کرده را قلقلی کنم تا در ماکارانی بریزم که باز مااااااماااااااان ؟! از آنجا که گاز شده است رفیق گرمابه و گلستان پسرک و برایش درِ فر بهترین جای دنیاس ! ترسیدم که نکند روشنش کرده باشد و از ترس جیغ میزند ! زهی خیال باطلآخ! که فریادش از خوشحال واژگونی روغن بوده و فاتحانه ماهیتابه خالی را که همچنان ته مانده های روغنش قطره قطره بر دست و آستینش میچکیدند بالا برده بود دوباره شستمش و لباس عوض کردم و ماکارانی ها را آبکش کردم و آمدم دمشان کنم که باز مااااماااااانی دیگر گفتن !!!! دویدم که ببینم چه خبر شده ؟! بله سن ایچ پرتقالی که برای خوردن و کمی ساکت بودنش دستش داده بودم تمام شده بود ! خیال میکنید خورده بود ؟ نه عزیزانم ! انقدر خوش بینی درباره ی این آدمک دوست داشتنی اصلا به کارتان نمیاید ! با فشار به بدنه قوطی همه را به وسیله نی بیرون رانده بود و خیلی خوشگل دیوار را نقاشی کرده بود و جوبیاری از آب پرتقال بر دیوار نقش بسته بود و فریادش برای دادن قوطی خالی و دریافت آب میوه ای جدید بود از خود راضی! ماکارانی ها را در ظرف ریختم و برای فراموش کردن آبمیوه ای دیگر، مقداری را در آبکش نگه داشتم و دستش دادم که بخورد تا من دیوار را تمییز کنم .....ناراحت.

برای شستن دستمال که اومدم ، آشپزخانه شده بود سرزمین عجایب ! و انگار ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی بر سقفش ظهور پیدا کرده بود چشم!

مدام تکرار میکردم : نفس عمیق بکش ! آرام باش ! آرام باش ! بچه است ! نفس عمیق منتظر !!!

با آرامش بغلش کردم و به اتاق آمدیم چند تا سرود تصویری کودکانه دیدیم و سشوار بازی شروع شد ! خسته که شد دوباره بهونه گیری ها و الکی مامان مامان گفتن ها یادش افتادگریه !

حال انگار که دلش سوخته باشد و چشمان خسته من دلش رابه رحم آورده باشد مشغول تصویرسازی استنگران!

آن هم نه مثل بچه های عزیز و دوست داشتنی دیگر خنثی، با همچین سر و وضعی ؛

بکش ! بکش ! که داری خوب میکشی ! ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیحات : در محل کار همسری ، جمعه هایی که شیفتش تا پایان شنبه طول بکشد به جمعه سیاه معروفند و جمعه هایی که تا یکشنبه صبح تعطیل باشند به جمعه خوشگله !

مامان نوشت : این جمعه خوشگلا واسه پسرک ما کی بشه ؟  الله و اعلم !

همسر نوشت : به ما خانوادگی صبحانه خوردن تو روز تعطیل نمیاد ! مثل اون قیمه پختنه !!!

فامیل نوشت : ما بچه ی کوچک داریم ، آقایون ، خانومای فامیل شرایط ما بچه کوچک دارا رو درک کنید ! هر جایی با هر کسی ، با هر چیزی نمی تونیم بیایم !

همسایه نوشت : رفتم سجاد و صدا کنم بیاد کمی با این بچه ی آروم ما همبازی شه ، مامانش گفت : سرماخورده ، تب داره ! دعا کنید اونم زود خوب شه ،شاید یه کمکی به من کردخیال باطل !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

ریحانه
1 شهریور 92 20:18
سلام داداشم سالمه!!!


هوراااااااا
مامان الینا
1 شهریور 92 20:32
خدایا مردم از خنده خدا حفظش کنه ادم خوردنش رو می بینه حظ میکنه

نظر شما رو میبینیم حظ میکنیم
مامان محمد جواد
1 شهریور 92 22:43
من به جای حظ کردن می ترسم.
آخه محمد جواد 6 ماه از امیر پارسا کوچکتره
این یعنی شش ماه دیگه من هم...


شک نکن ! شش ماه دیگه تو هم آره !
الهه
2 شهریور 92 2:38
پرچم سفیدمون بالا نباشه چی کار کنیم؟! وای که از تجسمش هم خندیدم هم راستش گرییدم! آخه خیلی ستمه اینهمه تمیز کاری به خدا! من از دوران بارداری تا کنون تلفن منزل و موبایل سایلنت میباشد! هر وقت وقت بشه چک میکنم مهم ها رو خودم زنگ میزنم. حلالت نمیکنم فکر کنی گنده دماغم! نه بابا فقط وقتی خوابوندن یه نی نی عشقی اینقدر سخته با تماسهای وقت و بی وقت نمیخوام شانس استراحت رو ازش بگیرم. ضمنا خانوم با افتخار لینک شدید طبق اجازه ای که ازتون گرفته بودم تا تند تند تر ببینمتون. پس لطفا از این هم تند تند تر بنویسید! با آرزوی شادی و سلامتی برای پادشاه کوچک و عزیز و مادر و پدر مهربانش

حالا حالا ها باید این پرچم بالا باشه انگاری !
ممنون دوست مهربونم.
لی لی
2 شهریور 92 8:18



نوبت تو هم میرسه و همینجوری نیشخند زدن ما
فروشگاه لوازم جشن تولد نادین
2 شهریور 92 11:03
حضور شما دوست عزیز را در فروشگاه لوازم جشن تولد نادین ارج می نهیم.
مامان دخترا
2 شهریور 92 11:07
در یک کلام می تونم بگم هر چی این پسر طلا به سرت میاره انتقامیه که خدا از جانب ما از تو میگیره!
و ما کلی کیف می کنیم و ممنونیم از خدا بابت این لطف!!!


و حتما" کارهای دخترک هم انتقام ماست !!! جدا" چوب خدا صدا نداره ها !!!
مادر فاطمه
2 شهریور 92 14:49
طبق معمول خیلی قشنگ نوشته بودید


و طبق معمول آدرس ندادید
مامان اهورا
2 شهریور 92 17:16
وای...
خدا به دادت برسه عاطفه جون!!!
هر چند ما هم دیر یا زود با این برنامه ها روبرو میشیم!!!!
خیلی خیلی نوشتنت و دوست دارم.اگه فضولی نیست میشه بگی تو دانشگاه چی خوندی؟؟


بله ! زیاد واسه من دل نسوزونید ! به فکر خودتون باشید. علوم تربیتی ، آموزش کودکان استثنایی خوندم.
مادر فاطمه
2 شهریور 92 19:19
ادرس ما www.ftamlo.niniweblog.com lمن فکر کردم ادرسمونو میدونید لینک کنید ما را

نمیدونستم این ، اونه ! لینک بودید
مامان محمدحسین
2 شهریور 92 22:31
خاله یادم رفته بود w رو تایپ کنم. به امیرپارسا خوش میگذره!!!!!!!


ممنون خاله جون، جای شما خالی ! البته انگار همون اندازه که امیرپارسا در حال خوش گذرانیه ، محمد حسین هم چیزی کم نداره ها !!!
جاری
3 شهریور 92 10:36
زنده باد امیر پارسا!
کسی که میذاره بچه گیرش بیاد دیگه قید خوابو زده، تا وقتی که پدر و مادر باشی، از نگرانی فرزند نخوابیدنه روی شاخته. هر روز یه فکر تازه!

حالا شما نفس عمیق که میکشی، هر از گاهی یکی دوتا قلپ آب یخ هم بخور، خوبه!

رفیق منی یا امیرپارسا ؟
که آب یخ هم بخورم ؟! دارم برات !!! گنجشک ها رو یادته ! خوبت شد !
مادر فاطمه
3 شهریور 92 11:26
اخ جون بلاخره برامون نظر نوشتید ممنون


وظیفه مون بود ! شما اگه پست جدید بذارید بازم نظر میدیم ! اصلا" ما عقده ی نظر دادن داریم.
مامان امیرناز
3 شهریور 92 13:58
سلام عزیز دلم واقعا باریکلا به صبرت اما ترخدا مواظب باش ان خوشگل پسر اینهمه به وسایل اشپزخونه علاقه داره زبونم لال به چیزای خطرناک دست نزنه اما واقعا سجاد هم در این مواقع نعمتی بس عظیم است ایشالا زود خوب بشه


سلام به روی ماهت . ممنون و چشم سعی میکنم خیلی واظب باش اما مساله اینجاست که فقط به وسایل خطرناک آشپزخانه علاقه نداره ! تا حالا حرفی از سیم سیار و انبردست و پریدن و بالا رفتنش از وسایل نزدم ایشالله سجاد هم زودتر خوب شه.
مامان مریم
3 شهریور 92 18:39
میفهممت عاطی..اصلا دقیقا اون مواقعی که ما مادرای بدبخت حال و حوصله نداریم این وروجکا هر چی خرابکاری دارن از تو آستینشون رو میکنن...از اعماق وجودم درکت می کنم...
دلم نیومد بهت متلک بگم اینبار بعدا جبران می کنم


از تو بعیده !!! حالا یه موقع رو دلت نمونه ، مریض شی ! دیدی اذیتت میکنه میا بگو گلم .
ame
4 شهریور 92 0:59
Akhey azizam zan dadashi jonam cheghadr jigaram aziat karde, mashalah cheghadr sheyton shode fadash besham man .be har hal kheyli movazebesh bash.esterahate khodetam hamishe kamel kon ke kalafat nakone jonam.hezar ta mibosaneton.

چه عجب خانوم خانوما ! باید به زور دعوتتون کرد . دلمون تنگ شده بود عمه خانم ! بچه ام نه ننه داره انگاری ، نه بابا ! چپ میره راست میره عمه عمه میکنه ! حقش بود تو وبلاگش یه یادگاری واسش بذاری دیگه . ممنونتیم . ایشالله خیلی خیلی بهت خوش بگذرهمواظب خودت باش عزیزم
یه چیزی و نمیتونم نگم ! کاش بودی کنارمون، بهترین دوست واسه پادشاه میشدی . تا وقتی برگردی ، همیشه جات خالیه.

mohammad taha
4 شهریور 92 16:34
vaaaaai dadashi man baiad biam pishe to dore bebinam


میخوای 2تایی با هم واسه بقیه کلاس بذارن ؟
زری مامان مهدیار
4 شهریور 92 18:02
یعنی همه ی این شاهکارا یادم رفته بود! یعنی هفت هشت ماه دیگه دوباره پرچم سفید منم باید بالا باشه؟ واااااااییییییی


1- چه عجب عشقم
2- تازه واسه تو یه داداش راهنما هم داره ! عمو جونشون هم که هست ! 3 تا پرچم باید بالا ببری دوست جون
زری مامان مهدیار
4 شهریور 92 18:04
دارم کم کم به این نتیجه می رسم که این سجاد کم برای امیرپارسا زحمت نکشیده تا الان هاااااا



آره واقعا" ! امروز مامانش میگه داره سجاد خوب میشه ، بازم میاد امیرپارسا رو از تنهایی دربیاره !
شازده امیر و رها بانو
6 شهریور 92 18:15
سلام عاطفه جان
بابا دمت گرم با این صبری که داری خانوم من اگه بودم خودمو خفه میکردم دور از جونت عجب پسر ووروجکی واقعا خدا باید به همه مادرا صبر بده داده ها بیشتر بده


مرسی از دعات