جمعه ی زیبای من
از آنجایی که من بانویی هستم بسیار بسیار خوش اخلاق ، خانم ، مهربان ، دلسوز ، فداکار ، با گذشت ، ماه و خیلی خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد جمعه صبح بعد از اینکه با ضربه ی سنگینی که همزمان به سر من و ناصر توسط 2 کنترلی که دست پسرک بوده خورد از خواب بیدار شدیم ، همسری فرمودند امروز ، روز توست ! هرجا بخوای میریم ! و ما از خوشحالی اسم همه جاهایی که آرزوی چندین و چند ساله مان بود از شوق زیاد فراموش کردیم. و یکدفعه گفتیم بریم خونه عمو احد ! و این عموی عزیز ، عموی ناتنی ما است که از مراسم چهلم عمه ی نازنینم به این ور یعنی چیزی حدود 8 - 7 ماه ندیده بودیمش و ناصر را هم خیلی دوست دارند و خانه شان اسلامشهر است و ما مثلا" میخواستیم با این حرف درجه محبت همسری را بسنجیم و ایشان فی الفور گفتند باشه . ببین مامانت اینا هم میان ! و ما زنگیدیم و دیدیم همه چه سرخوشانه قرار سرگرمی جمعه را گذاشته اند و خبر کردن ما را گذاشته اند برای زمان حرکت ! و اینچنین بود که ما به صرف نهار ، بوستان اندیشه دعوت شدیم .
با مادربزرگ و دایی و خاله ها جمع شدیم و آب و هوایی عوض کردیم و از طبیعت بسی لذت ها بردیم و ساعت 4 عصر جول و پلاس را جمع نموده و همراه پدر و مادر محترمه مسیر خانه ی عمو را پبش گرفتیم و کلی خوش گذراندیم و آنجا هم شیر بلالی خوشمزه به بدن زدیم و آخر شب منزل بودیم ولی به حدی خسته که هر 3 تایی هر جای خانه بودیم با همان لباس های بیرونمان بیهوش شدیم.
و کل روز پسرک حسابی برای خودش جولان داد و مجلس گرمی نمود ! آن هم نه با شیرین زبانی و خوردن و بازی ! فقط رقصید و کاری کرد تا کلاهمان را بالاتر بیاندازیم ! بگوییم خدا چه کند این جهش ژن را که نمیدانیم این ژن رقاصی از کدام مسلمانی به این پسرک به ارث رسیده !!! جدیدا" هم که ناصر برای از بین نرفتن این همه علاقه پسرک به قر کمر و ... و استعداد خارق العاده اش صبح ها به جای ورزش و میل گرفتن آهنگ میگذارد و تمرین رقص میکنند و هیچ از آن هیکل گنده اش خجالت نمیکشد و وظیفه اینجانب ماشالله ماشالله بهش بگید خواندن است و بس ! و این بزم هر روزه ی ماست دیگر !
پسرم مرد شده و به جای بادی زیرپوش میپوشد:
کلی با توپ بازی کرد و خسته که شد خودش نشست روش و استراحت کرد
یه عالمه هم با مامان مرضی بازی کرد و مثل همیشه کلی خسته اش کرد ( تو اون آلاچیق نشسته بودیم)
رقصش هم که کم کم داره جهانی میشه !
و این هم زندگی مسالمت آمیز حیوانات در پارک :
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دلشکسته نوشت : ما هنوز هایپر نرفتیم و ناصر آب پاکی را ریخت روی دستم که تا برج بعد نمیریم ( فکر کنم چون کارت حقوقم و ازش گرفتم بی جنبه اینجوری گفت فدای سرم !)
پرستار نوشت : ترشحات گوش پسرک داره میاد بیرون مثل بقیه ! و این یعنی کانال گوش بزرگ شده و ایشالله که دیگه گوشش عفونت نمیکنه و مریض نشه باید برا اطمینان بیشتر دوباره ببرمش دکتر، ولی خیلی بابت بیرون اومدن ترشحات خوشحالم چه مادر ضایعی شدم !!!
جاری نوشت : جاری جونم شماره جدیدم و گیر آورد و بهم زنگ زد و کلی حرفای عشقولانه زد که یعنی ما باید با هم دوست باشیم و زیاد بریم و بیایم و صمیمی هستیم ، صمیمی تر شیم و ما فقط تایید کردیم ! ته دلم دوسش دارم ولی تصمیمم و گرفتم به خاطر اینکه از صمیمییتم با بعضی ها خیلی ضربه خوردم و واسه اینکه فاصله ام متاسفانه باید باهاشون رعایت شه ، شک دارم که باهاش صمیمی تر شم
عروس نوشت : مامان بزرگم امروز میگفت چرا تا حالا جاریتو دعوت نکردی و منم گفتم تا حالا کار داشتم و به ناصر گفتم که دوست دارم طبق عرف که در فامیل همسر معنایی نداره بگم بیان ولی جناب همسر که معلوم نبود از کجا ضربه ای به سرش خورده بود ! فرمودند عزیزم نمیخواد دعوتشون کنی ! اگرم خواستیم میگیم بیان رستوران ، خونه نیان !
شاید اثر همون ضربه کنترل صبح جمعه است متشکرم ازت پادشاه.