چشم و هم چشمی
از اونجا که در ادمه مناسبت قشنگ دیروز و نبود روز پسر احساس میکنم شدید در حق پسرک دوست داشتنی خودم اجحاف شده می خوام بگم :
یه پسر دارم شاه نداره ! خوشگلیشو ماه نداره ! مامانی داره تا نداره ! به کَس کَسونش نمیدم ! به همه نشونش نمیدم ! به کسی میدم که کَس باشه ! پیرهن تن اش اطلس باشه ! شاه بیاد با لشگرش ! شاهزاده هاش دور و برش ! واسه دختر بزرگترش ! آیا بدم ؟ آیا ندم ؟
حالا که دلم خنک شد میرم سر اصل مطلب :
این پسر ما جدی جدی باورش شده پادشاه ! اونم از اونایی که در دوران حکومت جز استبداد و خون رعیت را در شیشه کردن کار دیگه ای بلد نیستن ! مثلا" یکی از بازی هاش این شده که هرچی کفگیر و ملاقه و سیخ و نی و .. است برداره و بکنه تو قفس این مرغ عشقای بخت برگشته و داد بزنه دِهَـــ ! و مثلا" دعواشون کنه ! که بیان بیرون ! وقتی هم اومدن با دستمال و روسری و چادر بیافته دنبالشون تا بگیرتشون ! و اسباب شرمندگی مادر بیچاره را مهیا کنه در برابر سازمان حمایت از حیوانات ! لاکی بیچاره که به درک واصل شد ! حالا زبانم لال انگار نوبت این بخت برگشته هاست ! البته اونا هم اگه دست این بیافتن گازی میگیرن ها ! از اون گازها که هم خون راه میندازه و هم تا یه ماهی دردش از تن ات بیرون نمیره ! خودم کشیدم این دردو !
این به کنار وقتی یه چیزی میخواد اول یه داد بلند بالا میزنه و یه مامانی صدا میکنه که زن طبقه سومی خیال میکنه بچه اش باهاش کار داره ! ده بار که گفتیم جانم ؟ و بله ؟ و بفرمایید ! با اِشین و اُخواب و اُشو و بده و بیا و نانای و اَموم و جیش و دَ دَ و ... گفتن تکلیف ما رو مشخص میکنه ! و خدا به دادمون برسه اگه به سازش نرقصیم ! البته تا همین یکی دو روز که ناصر سرش خیلی گرم کار بود و کمتر حضور داشت فکر میکردم فقط منم که دارم از اعلی حضرت رو دست میخورم و پُر روش میکنم ولی وقتی کار ناصر هم کمتر شد و اونم با ترس و نگرانی و فکری مشغول بابت بداخلاقی ها و زورگویی های جناب پادشاه اوامر را اجرا میکرد و حتی بیشتر از من پی حرفش رفت ، نفسی از سر آسودگی کشیدم و خیالم راحت شد که هر دو ندید بدید بچه بوده ایم و حال با میل و رغبت بیشتری به این بازی کدخدا منشانه ی امیرپارسا خان و رعیت بودن خودم و همسر ادامه میدهیم ! و البته در کنارش راهکارهای زیرکانه ای به کار میبندم تا پسرک بفهمد که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد و گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. و به اسم بازی کارهای خودمان را هم انجام میدهیم ، کمک میکند سفره می اندازد ، لیوان و بشقاب میبرد ، جاروی دستی میکشد ، لباس های خشک شده را برایمان جمع میکند و ... ! و ما دلمان را خوش میکنیم اگر دختر نداریم پادشاه کارکُن که داریم ؟
تا جایزه هام از سمت خدا برسه واسه خالی نبودن عریضه یه سوژه گیر آوردم و زوری از ناصر درخواست تشویقی کردم و امروز رفتیم بیگ بوی و یه پیتزای خوشمزه خوردیم و اومدیم در ادامه رفتیم طبق معمول عروس لبنان و باقلوا گرفتیم و متاسفانه فهمیدم تا اطلاع ثانوی شاید از آخرین دفعاتی باشه که میتونم باقلواهای خوشمزه اش و بخورم شده بود کیلویی 45000 تومان!!!
پسرک بعد از خوردن غذا :
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بدعادت نوشت : بعد از مدتها دست به جیب نشدن اهالی محل دیروز پسرک مجددا 2تا طالبی جایزه گرفت !
شرمگین نوشت : امروز انقدر پسرک تو رستوران تا غذا آماده شه و بیارن داد زد و بَه بَه و بده بده کرد و دستشو به حالت بیا به خدمه نشون داد که همه بهش خندیدن و یه گروه که توریست بودن ازش فیلم گرفتن و یکی هم تو یه بشقاب جدا براش یه تیکه پیتزا آورد تا موقتا" ساکت شه! بچه ام هلاک بود از گشنگی انگار !
خود شیرین (همسر) نوشت : ناصر چند وقتیه حسابی از دست اعضای درجه 1 خانواده اش شاکیه با اینکه حق واقعا" با ناصرعزیزم و بهترین فرصته منم بدجنسی کنم و زیر آب همه رو بزنم ولی این وجدان نامردم نمیذاره و همش به ناصر بیچاره میگم حرف الکی نزن ! صبور باش ! اونا هم حق دارن !!! به این امید که عروسم هم مثل خودم ساده و مهربون باشه !
ممنون نوشت : دایی ام دیروز به امیر پارسا عیدی روز دختر داد