پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

اخبار

1392/6/22 19:01
نویسنده : عاطفه
426 بازدید
اشتراک گذاری

با نام و یاد خدا و صلوات بر محمد صلی الله و آلش (ع) به مشروح اخبار می پردازیملبخند.

1- پنج شبه اینجانب مادر خانومی امتحان داشتم و کلی دلشوره خونه زندگی ( برنامه شبکه 2 نه ها ! ) همراهم بود . در نتیجه وقتی استاد برگه ها رو پخش کردند و نحوه ی جواب دهی به سوال ها رو میگفتند با دقت گوش نکردم و لحظه دریافت برگه نگاهی گذرا به تخته کردم و علامت هایی که استاد کشیده بود را دیدم و حدس زدم باید در برابر جواب صحیح تیک بزنم نه ضربدراز خود راضی ! و داشتم شروع مییکردم که استاد گفت حالا چون اعتراض کردید که چرا زیاد توضیح دادم و ادعاتون شد همتون میدونید جلسه ی بعد برگه هایی که اشتباه علامت زدند رو میارم نشونتون میدم و همه گفتند باشه بیارید ابرو! اونجا کمی شک کردم ولی هیچی نپرسیدمچشم و سوال هارو سریع جواب دادم و دومین نفری بودم که برگه اش و دادمژه ، داشتم از در کلاس بیرون میرفتم که با عصبانیت استاد صدام کرد و گفت بیا بشین سر جاتمنتظر ! فکر کردم خیال کرده تقلب کردم با تعجب اومدم جلو که دیدم برگه ی من و برد بالا و گفت نگاه کنید خنثی! همه زدند زیر خنده و من بعدش با توضیح مجدد استاد علامت ها رو اصلاح کردم و شدم گاو پیشونی سفید خجالتو اسباب خنده و تفریح بچه ها زبان! نکته ی جالب این بودکه دقیقا" روبروی استاد میشینم همیشه و مثلا" همه ی حواسم تو کلاس نیشخند !

وقتی از کلاس برگشتم و رسیدم خونه با دیدن عشقم ،‌ جون اضافه ( قارچ خور بازی کردید ؟) گرفتم انگاری قلب ؛

پسرک در لحظه ی دیدار !

2- عصبانیت جناب پدر از اشخاص درجه اول کاخ سفیدشان که شبیه آجر 3 سانتی هم چشمک میباشد همچنان ادامه دارد و متاسفانه گویی روز به روز بیشتر هم میشودناراحت که البته از آنجایی که من مردی دارم بسیار قدرشناس و آقا قلب به مقصرین ماجرا چیزی نمی گوید و ترکش های عصبانیتش فقط ما را نشانه میگیرد نگران که این هم از بخت همیشه بلندمان است از خود راضی و البته ما هم کم کسی نیستیم برای خودمان ! جای خالی که میدهیم هیچ !!! برای ایستادن در جای جدید هم گزینه ی مناسب تری انتخاب میکنم مژه. مثلا دیروز تا دیدم هوا دارد سنگین و مه آلود میشود و غرغرهای همسر و گله هایش از اعضای کاخ شروعآخ ، سریع لباس پوشیدم و مریض احوالی خودم را بهانه کردم تا کمی دور بزنیم و با پسرک دم در ایستادیم تا بیاید ، باد که به سرش خورد و شیرپسته به شکمشچشمک حال همه مان خوب شدنیشخند . و تازه از زیر شام درست کردن هم جستم و سیب زمینی پخته خوردیم و کره خوشمزهقلب. منفعتی که از این اختلاف ها میبرم خیلی بیشتر از ضرری است که شاید بکنم خجالت ولی خدا کنه ناصر همیشه این صبوری اش را حفظ کنه و پدر ها و مادرها هم عاقل تر شوند انشاللهافسوس !

بعد از اینکه اومدیم پسرک که بد خواب شده بود مشغول خمیر بازی شد و من موندم تو کف این همه خودشیفتگی !!! با اون کوسنی که خودش گذاشت زیرش و بعد نشستتعجب قلب:

پادشاه منپادشاه من !

3- مادر و پدر و عمه و پسر عمه و عمو قصد سیر و سیاحت کرده بودند ولی به دلیل اینکه برادر رودار عزیز دلمان زبون درازی کرده بود و و خواسته بود از حقوق پایمال شده اش دفاع کند چشمک با اقدامی بچه گانه باعث دلخوری عمه جانمان شد و سفربه هم خورد ! و چون پدر اصل ماجرا را نمیداند و مرخصی گرفته است و از خانه ماندن حالش گرفته شده طی دو تماسی که با یه دونه دختر گلشون داشتند و تشویق همسر جوگیر و فرصت طلب حاضر به فداکاری شده و برای سرپوش گذاری به کار برادر که به نظرم اشتباه نبوده فقط با بی سیاستی انجامش داده عازم سفریم ! آن هم به همان ولایت که چندی قبل کنسل شده بوداز خود راضی انگار طلبیده شدیم !

راستی دخترعمه های آن یکی عمه امقلب با مامان مهین و 10- 12 نفر دیگه از فامیل طبق رسم هر سال رفتن مشهدلبخند ولی من نشد که برم به خاطر همون امتخان مزخرفگریه.

اینم یه عکس بی ربط به خبر نیشخند:

4 - چون تصمیم به سفر یک دفعه ای شد و دست تنها بودم به برادر مهربونمدروغگو زنگ زدم که بیاد پیشم تا امیرپارسا سرش گرم شه و من کارام و بکنم و وسایل و جمع کنم و ایشون راحت گفتند : حوصله نداره و نمیاد خنثی ! در نتیجه صبح جمعه ای دست به دامان سجاد عزیز شدیم و آمد.  10 دقیقه ای خوب بازی کردند و بعد که هی از این ور پرید اونور و با شمشیر اسباب بازی تو سر و کمر پسرک زد و یه بسته پاستیل ماری و تنهایی خورد و گریه امیرپارسا دراومد،رفت و در و محکم بهم کوبید و از تو راهرو داد زد : دیوونه دیگه نمیام خونتون ! اینجوریاس از خود راضی!
چند دقیقه بعدش مامانش زنگمون و زد گفت : میشه امیرپارسا بیاد خونمون ؟ لحاف تشک ها رو دارم جابه جا میکنم بیاد بازی کنه ! یاد بچگی خودم افتادم یه دفعه ! تا خواستم بگم نه ! دیدم امیرپارسا وسط اتاقشون وایساده و داره سمت اتاق خواب میره ! از تعجب داشتم میمردمتعجب ! اولین بار بود خودش داشت بدون من جایی میرفت ، به مصیبت بدون من از یه اتاق به اتاق دیگه ای میره ، منم که دیدم اینجوره هیچی نگفتم ولی تمام مدت دم در ایستادم و تا دیدم یه کم طول کشید اومدم موبایلم و برداشتم رفتم اونجا و ازشون عکس انداختم و سریع برش گردوندم و بماند چقدر بهونه گرفت . نمیدونم اگه ناصر بفهمه چی میگه نگران !

خونه ی سجاد اینا !

خونه ی سجاد اینا !

و در نهایت گزیده اخبار : نی نی دختر عمه ی عزیزم طبق همون چیزی که عمه ی نازنینم تو خواب بهم گفته بوداز خود راضی یه پسر کاکل زری قلب یعنی پسرک ما داداش دار میشودبغلماچ.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هر روز از خدا ممنون تر میشم بابت موهبت مادر بودنمقلب خنده های پسرک ،ناز و اداهای این روزاش ، بوسه های یک هویی اش ! رقصیدن و دعا کرداناش ، سجده رفتن های مکررش و اَموم رفتن های سرخودانه اش در حالیکه حوله و پوشکشم خودش برمیداره و میذاره جلوی در و بامزه غذا خوردن و دالی کردناش وسوت زدنش و از همه مهمتر درک کردناش و محبت کردنش واقعا" تاب و توان من و برده ! میترسم کم بیارم در برابر این همه عشق ، در برابر این بزرگی قداست کودکم . در برابر امید خدا قلب.

پروردگارم ، به امیدواری ات برای بشریت قسم ات میدهم، دامن های خالی را سبز گردان باگلی از گل های بهشتت ماچقلب  آمین.


خوانندگان عزیز به خدای بزرگ میسپارمتان و در خدمتتان هستیم در اخبار ساعت نمی دانم چند بعد از بازگشت از سفید کمر چشمکقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان ابولفضل
22 شهریور 92 23:37
اميدوارم خوش بگذره...
منتظرخبرا و عكساي سفرت هستم....


مرسی.
واقعا" ؟ آخ جون
شازده امیر و رها بانو
23 شهریور 92 3:36
سلام عاطفه جان
انشاالله سفر خوش بگذره بانو پادشاهتان را ببوسید
درضمن چرا که نه پادشاهتون هم میتونه خواهر یا برادر داشته باشه


سلام دوست گلم.
مرسی.
به شرطی که همه راضی باشن
مامان ترنم
23 شهریور 92 7:47
به سلامتي عزيزم . اميدوارم سفر بهتون خوش بگذره گلم.


سلامت باشی عزیزم. مرسی
مامان ترنم
23 شهریور 92 7:47
چه كيفي داشت بازي كردن روي رختخوابها. يادش به خير.


میخوای هفته دیگه تو بیا خونه سجاد اینا
رها
23 شهریور 92 9:41
نااااااز ناااااااااز
این بچه چقد ناز داره ماشا...
خدا واست نگهش داره
شیرین و شاد بمونه همیشه


مرسی عزیزم.
مامان الینا
23 شهریور 92 9:54
من عاشق این بچه ام والا به خدا خیلی باحاله کوسن میذاره زیرش می شینه دمش گرم
این رخت خواب ها واقعا مرتب شد و سرجاش رفت؟؟؟؟؟
گلم خصوصی داری

نمیدونم چقدرر عاشقشی ولی من واقعاااااااااااااا" الینا رو دوست دارم و مدام چهره اش جلو چشممه ! و واقعا" نمیدونم چرا باید یه بچه رو که توی یه شهر دیگه اس و هیچ همخونی با من نداره انقدر دوست داشته باشم. انقدر تو فکرمه که به خدا میخواستم سوغاتی هم براش بخرم.
خصوصی ات هم چشم. انجام میشه
مامان مریم
23 شهریور 92 11:30
خدا رو شکر همه ی خبراش خوب بودن ..ایشاله که سفرتونم پر از خوشی باشه عاطی جوونم.جیگر پادشاهمو بخورم که شیطنت از چشاش میباره...
جای من تو کلاس خالی بوده یه دل سیر بهت بخندما قیافه ات دیدنی بوده

تا کی میخوای به من گیر بدی ؟ خدارو صد هزار بار شکر که نبودی . مریم نوبت تو هم میشه ها ! اونوقت خدا به دادت برسه
مامان اهورا
23 شهریور 92 13:15
آغا اینقدر قشنگ می نویسی که 5 دقیقه ست با نیش باز دارم می خونم!!!!!!!!!!!!
انشاالله سفر بهت کلی خوش بگذره...مواظب خودت و امیر پارسا خان باش.



چشم
مامان امیرناز
23 شهریور 92 13:41
سلام عزیزم ما نفهمیدیم شما سفر هستید یا برگشتید? در هر صورت ایشالا همیشه خوش باشی نازنینم واسه دعای قشنگت امیننن


سلام. سفر بودیم ، حالا برگشتیم دیگه .
مادر فاطمه
23 شهریور 92 13:56
دلمان برایت تنگ میشود عاطفه جان زود برگرد


مرسییییییییییی چه دوست خوبی هستی ! ذوق مرگم کردی
مامان نفس طلایی
23 شهریور 92 14:24
عزیزم انشالله بهتون خوش بگذره ...
یعنی من موندم از مامان سجاد ... شاخام داره در میاد ... ما بچه بودیم یواشکی از این کارا می کردیم اما نه اینه مامانمون بقیه رو هم دعوت کنه تا از رو رختخواب های تمیز بالا برن و بازیییییی... واقعا جالب بود برام


متین
23 شهریور 92 23:43
سلام عاطفه جون
ایشالا همیشه جمع سه نفرتون مستدام باشه
اومدیم با پست تولدو کلی عکس


ما هم الان میایم خدمتتون . ولی با دست خالی شرمنده
زهرازری
24 شهریور 92 8:30
ای جان!
خیلی اخبار قشنگ و جذاب و دوست داشتنی ای بود.
و احساس میکنم وجود یه همچین موهبت الهی ای در خانه ی همه یه ملزوم بسیار اساسیه! و ممنون از دعایی که برای دامن های خالی کردی
نوشتنت مستدام . . .



مرسی مهربونم
زهرازری
24 شهریور 92 9:24
..ღ♥ღ
..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
.......................ღ♥ღ
...........ღ♥ღ...ღ♥ღ
...........ღ♥ღ
...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ
...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ
....................................................ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..............................@@................ღ♥ღ
..............................@@...............ღ♥ღ


الان میام
مامان محمدحسین
24 شهریور 92 22:09
سلام عزیزم.
فقط میخوام بگم دوست دارم و از راه دور می بوسمت فرشته کوچولو....


علیک سلام مهربون.
ما هم از همین جا ارادت خودمون به شمارو اعلام میکنیم
عاطفه مامان الای
24 شهریور 92 23:53
دوست گلم چی رشته ای میخونی
ترم چندی؟
کنجکاوشدم پسرگلتو ببوس
موفق باشی

عزیزم من 5 سال درس و گذاشتم کنار. لیسانس علوم تربیتی دارم. کلاس متفرقه میرم.
محبوبه مامان ترنم
25 شهریور 92 13:38
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی باحال می نویسی.
خیلیییییییییییییییییی پادشاهت باحاله با اون کوسنی که گذاشته زیر پاش واسه خمیر بازی.ماشاالله.
لحظه های ناب مادرانه ات گوارای وجودت. الهی که همیشه شاهد شادی پسر نازت باشی عاطفه جان


مامان محمدصدرا
25 شهریور 92 16:13
عاطفه جون پس شما هم دانشجویی؟ اگه خدا قبول کنه پس هم دردیم. موفق باشی خانمی. پسر گلتو که داره هزار ماشاالله برای خودش مردی می شه رو هم بوسه بارونش کن.


نه بابا دانشجو کجا بود ؟ یه دوره کلاس مربوط به مهدکودک دارم میرم.ممنون از لطفت.