پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

در انتظار معجزه

عشق در اولین نگاه

دنیا که اومدی ..حتی قبل از اینکه صدای اولین گریه ات رو بشنوم .. وقتی که احساس کردم سبک شدم و دیگه یه چیز کوچولو تو وجودم شیطونی نمی کنه و حدس زدم که اومدی بیرون .. حتی قبل تر از اونی که وقت بشه به خوشامد گویی به تو فکر کنم یهو حس کردم خیلی خسته ام ... فقط باید مادر بشی و بفهمی چی می گم ! چشمم به آسمون آبی ای بود که نور خورشیدش از پشت شیشه ی پنجره اتاق عمل چشم و می زد ؛ که تو اومدی ... آسمان با همه ی بزرگی اش اومد و اومد و اومد نشست پشت کمر من ! از همون لحظه افتاده شدم و فهمیدم چه مسئولیت سختی افتاد رو دوشم ! ترو که با اون پارچه سبز آوردن نزدیک صورتم خیلی چیزها میخواستم بهت بگم .. ولی اونجا واسه حرفای عاشقانه ما پر نامحرم بود ! تو پسر...
6 مرداد 1391

5

دنیا که اومدی نشون دادی که اهل سفری .. پس شمال رفتن رو دوست داشتی و من خاطره اش را به عنوان دومین سفر زندگیت جاودانه می کنم. قرار نبود بریم .من دوست نداشت که بریم.. اوضاع این قصر کوچولو چند وقتی هست که نا آرومه ... قشنگترین اصل سفر همسفر خوب داشتنه .. و تنها همسفر خوب تو بودی ..پس دلیل رفتن پیدا شد .. به خاطر تو و تغییر حالمون . از تولد پانیذ که اومدم وسایل و جمع کردیم . صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساعت 1 لاهیجان – رستوران مهتاب ترشه کباب می خوردیم و تو با گریه ی ناگهانی ات اونجا رو گذاشته بودی رو سرت .. چرخیدیدم و چرخیدیم و دم غروب یه اتاق گرفتیم لب دریا... رو صخره ها نشستیم تا غروب آفتاب و کنارت ببینیم که دیدیم پشه ها به پادشاه حمله...
1 مرداد 1391

بایست... در تمام عمرت !

نه تو و نه هیچکس دیگری درک نخواهد کرد احساس مادرانه ی عجین شده با کودکی هایم را .. خوابی..آرام "نق" می زنی شاید بهانه ی بوی تنم را می گیری در پس خوابی دلهره آور.. دیشب خواب که بودم مردی را دیدم که با چاقویی تهدیدم می کرد و تو را می خواست ..از ترس چنان سرت را به آغوش فشردم که گریستی و مرا با صدای گریه ات از آن کابوس رها کردی .. وای....اگر نباشی.. هر روز شیفته تر می شوم و بدون اغراق و ادای عاشقی در آوردن غرق تر و غرق تر در عطر نفس هایت و نگاه نافذت ! کمکت کردم که بایستی، می خواستی تلویزیون تماشا کنی ..چه بود انقدر اهمیتی نداشت .. دستم را به کمرت گرفته بودم .محکم پاهایت را به زمین می فشردی .. راه برو .. تاتی .. تاتی ... زمین سفت است و...
31 تير 1391

بخند ... همیشه بخند .

جمعه بود ! نه به همین سادگی که گفتم ! این جمعه با همه ی جمعه های عمرم فرق داشت . شب مونده بودیم خونه مامان مرضی و نزدیکای ظهر رفته بودیم خونه الهه اینا واسه تبریک عقدش. تازه برگشته بودیم و اومدم تا عوضت کنم ... چند لحظه ای پوشک ات و باز گذاشتم ... هرگز صدای اولین قهقه ات فراموشم نمی شه ..با صدای بلند می خندیدی، از ذوق شروع کردم به قربان صدقه ات رفتن ! از فریاد هیجان زده ی مامان ترسیدی و زدی زیر گریه ... بغلت کردم و آروم شدی و صدای اولین خنده ی بلندت جاودانه شد. بخند پادشاه .. به همه چیز این زندگی بخند ...و با شکر خنده هایت این زندگی رو شیرین کن.. منتظرم . ...
30 تير 1391

4

دوباره یکی بود و یکی نبود تکراری ! من بودم و یه دل گرفته و کنار یه پادشاه با یه دل خیلی بزرگ که همه خطاها رو می بخشید. دوباره رفتم تو فاز هپروت . این روزا همش تو توهمم ! تو هر روز داری نازنین تر میشی . دلم می خواد خیلی حرفارو باهات بزنم و خیلی چیزای یواشکی رو بهت بگم ولی ... امروز از خونه مامان ثری که اومدیم خونه جناب پدر تورو برد حموم.جدیدا اصلا از آب خوشت نمی یاد خیلی گریه کردی انقدر که اشک منم در اومد. دیگه دوست ندارم بری حمام. بشو پسر هپل مادر خانومی ! اون موقع پادشاه سرزمین هپل ها می شی !!! خب اینم یه مدلش دیگه ؟! بعد ناصر رفت سرکار و مثل بیشتر اوقات من موندم و تو ! ماهواره هم قطع بود رفتم پشت بام نگاه کنم سیمش قطع نشده باشه...
16 تير 1391

3

این زندگی را تو عاشقانه می کنی ... سلام ، بابا کریم رفته بود دَدَ . دایی هم که تا یه موقعیت گیر میاره می ره سراغ گل و صنوبر و بابادا بادا مبارک بادا !! پس ته ماجرا ما می مونیم و مامان مرضیه جون ! 2 روز ونصفی  مزاحمش بودیم و پادشاه کلی خوش به حالش شد ، یه عالمه درد و دل کرد و یه عالمه هم بازی ! 5شنبه بار و بندیل جمع کردیم و به یمن پادشاه چتر استراحتمون رو به زور و رودربایستی خونه مامان مهین پهن کردیم و از اونجا همه رفتیم مولودی ! تولد حضرت علی اکبر ع بود و پادشاه بسیار بسیار از معنویت مجلس بهره مند شد. پسرک گلم اصلا بی تابی نکرد و مثل همیشه فقط مامان مرضی رو خسته کرد ! " همینجا باید این نکته رو یادآور بشم که پادشاه با تمام بزرگ...
16 تير 1391

2

(... نی نی پادشاه از هیچی خبر نداره، ولی من میدونم که دردش میاد ! گریه می کنه ! تب داره ! و کلی دردسر دیگه .. واسه همینه که خیلی می ترسم ! نمی دونم چرا زدن واکسن اجباریه !!! ) یه روز خوب تابستون وقتی هنوز خورشید درست حسابی طلوع نکرده بود و چشمای پادشاه هم باز نشده بود تلفن خونه زنگ زد.. دیرینگ دیرییریینگ ..  تا گفتم: بله ؟ از اون ور مامان مرضی با عجله گفت : زود آماده شید بیاید پایین بریم واکسن امیر پارسا رو بزنیم !!! و اینجوری بود که پادشاه هم مثل بقیه نی نی ها روونه بیمارستان شد ! خیلی خیلی ترس داشت . نمی دونستم باید کجا بریم ! هرچی بقیه گفته بودند هیچ فرقی نداره و واکسن همه جا یکی نمی تونستم قبول کنم ! اول رفتیم بیمارستان کودکان...
6 تير 1391