پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

نزدیک نیمه شعبان

فردا شب عید بزرگی است . امروز یکدفعه خاله تصمیم گرفت برای مولودی که فردا دعوتیم چندتایی بسته ی نقل درست کنه ، تماس گرفت و پرسید حاضر به همکاری هستم یا نه ؟ که قبول کردم و خاله اومد دنبالمون و رفتیم خرید و بعد هم نشستیم به درست کردن بسته ها که واقعا هم زیبا شدند ولی شما نذاشتید تا آخر کار مامان اونجا بمونه بس که بهونه گرفتی و کلافه ام کردی ساعت 10:30 شب تنهایی اومدیم خونه . اینجاکه رسیدیم راحت راحت خوابیدی.حالا که انقدر معصوم و مظلوم میبینمت دلم از دست خودم خیلی میگیره،حال این روزهای مامان اصلا مساعد نیست ولی تو تمام امید و نفسمی و بهونه همه ی خوب و خوب تر شدن ها ! این پست رو بعد از پست قبلی گذاشتم فقط به خاطر یه چیز : که بعد از خ...
2 تير 1392

غار تنهایی

دلتنگ که می شم .. بهانه گیر و غر غرو و لوس که می شم صبر می کنم .. مدارا می کنم باهات ... می خوابونمت ! بعد ... میرم تو اتاقت و درو پیش می کنم .می شینم وسط اتاق وهمه ی اسباب بازی ها رو می ریزم وسط .. همه چی یادم می ره ! دلتنگی ها و بهونه هام لا به لای رنگ های شاد اسباب بازی ها گم می شن وبه شوق بازی از سر و کول دلم می ریزن پایین و می رن لا به لای وسایل . خط خطی می کنم .. باتری قطار و می ذارم تو عروسک و مال اون کفشدوزک و رو می ذارم تو تلفن ات ! شاد می شم از صداهای قشنگشون . عروسکت و تو بغل می گیرم و با ماشین کوچولو ها بیب بیب می کنم .. قلب ببعی ات و می چرخونم تا آهنگ بزنه ... زرافه کوچولو رو کوک می کنم تا بدو بدو بره ... جوجه زرد ناز نا...
24 خرداد 1392

قلبم داره می خنده

 یکی یه دونه .. گل گلخونه .... عسل مامان ... عزیز دردونه ... یه شاهدونه (من در آوردی ! )‌ عاشقشم من ... خودش می دونه !!! نفسم سلام آخه چرا من انقدر تو رو دوست دارم ؟ بعضی وقتا می خوام انقدر فشارت بدم که استخوان هات بشکنه ( حض کن محبت مادری و !!!) انقدر فشارت بدم که جمع شی ، له شی ، با من یکی شی ، بری تو وجودم ، بشی نی نی تو دلی تا آخرش همون جا بمونی .. هرچی لگد بزنی  ، دست بکوبی ، داد وهوار کنی ... دیگه نمی ذارم بیای بیرون ! می خوام بخورمت ! دلم بشه خونه ی تو .. اونجا که باشی خیالم راحته راحته ! نه از مریضی و این گوش دردای دائمی خبری میشه .. نه از بهونه گیری و اشکای خوشگلت ! فقط عشق به هم می دیم ، تو دلم هی عشقبازی م...
22 خرداد 1392

دلم ...

هیچ وقت پسرک مامان به زندگی به عنوان بازی نگاه نکن . بریز دور این شعارهای من در آوردی اندیشه های نو ظهور رو ! زندگی یه واقعیت خیلی جدیه ! اگر بخوای بازی بازی بری جلو همه چی و از دست میدی حتی اگه آخر وقت دست تو به عنوان برنده بره بالا ... تو این واقعیت فقط حواست باشه به کی و چه وقت دل میبازی.. تنها نمیشه بمونی . تنها که باشی زندگی نفس ات رو می بره ! باید شریک پیدا کنی تا بتونی به اوج برسی .. تنها بودن کار هرکس نیست.. شریک مناسب داشتن هم همینطور ! وقتی پیداش کردی دیگه رهاش نکن . بترس پسرم از نگاه های رها شده ای که همیشه تو را می پایند. پیدایش کردی بمان . اعتماد کن و هرگز نذار بهانه های پیش پا افتاده و سختی های روزگار به ماندن ات خلل وارد...
15 خرداد 1392

من از برای تو همیشه بیدارم !

لالا که می کنی , عطر تنم می شود همه ی  آرامش خوابت . دور که میشوم ازت می پری ! انگار هوا را از تو میگیرند ! به صدایم اعتماد نمی کنی  حتی به دستهایم که تو را تکان می دهند. نزدیک تر که میشوم همین که  بویم می کنی دوباره شب برایت شروع می شود .. نفس می کشی ،لا لا می کنی ... ...
5 ارديبهشت 1392

چاله ی دوست داشتنی

اکثریت چاله ها رو پر می کنن .. کمتر کسایی هستن که یه جای صاف چاله بکنن مگر به ضرورت کاری ... و بعد هم روشو می پوشونن ! ولی من .. می خوام چاله ام همیشه باز باشه .. نمی خوام هرگز هرگز هرگز پر شه !! نمی خوام در پوشی روش گذاشته شه .. می خوام هی برم و هی بیام و بیافتم توش .. برم و بیام و پام بهش گیر کنه و سکندری بخورم .. همه برن و بیان و نبیننش و وقتی افتادن تهش داد بزنن :  اینجا چقدر خوش می گذره !!! این چاله دوست داشتنی ترین چاله ی دنیاس . چال گونه ی تورو میگم پسرک ! وقتی باز میشه به همه ی ناراحتی می گم وایسن و جلو نیان ! همه ی بدی ها و تلخی ها رو می زنم کنار ! شکوفه بارون می کنم اطراف تورو ! می شی یه پادشاه واقعی ! تو که می خندی د...
8 آبان 1391

می نویسم زلزله ... بخوان درد !

 چی بگم بهتون ؟ بعد اینهمه گریه و دلتنگی که به خاطر شما به راه افتاده ؟؟ الان وقت قایم موشک بازی بود؟ اونم ازاین مدل که شما برید یه جایی که حالا حالا ها نشه پیداتون کرد ؟ درست تو شبی که مامان و بابا هاتون کلی دعا کردند واسه خوشبختی تون !؟شما کوچولوها اصلا به سینه های پر شیر ماماناتون فکر نکردید که رفتید پی بازیگوشی ؟ راست میگن که بچه ها وقت بازی نه گرسنه گی سرشون میشه و نه تشنگی ! کاش لااقل به هوای غذا میموندید ... شماها چرا ؟ شما که ایننجا یه عالمه اسباب بازی و چیزای خوشگل داشتید ... انقدر شیرینی این بازی از خود بیخودتون کرده بود که نه فکر زخمی شدن دست و پای خودتون کردید و نه خونی شدن جگر بزرگترا رو ؟!آخه گول کی و خوردید ؟شما که ان...
27 مرداد 1391