پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

در انتظار معجزه

شب ها ی پر ستاره

شب 19 م : کلی امید داشتم به این شبا ... منتظر بودم .. توبه - طلب عفو و بخشش - یه نیت الهی و یه سری قول و قرار با خدای بزرگ - یه دنیا تشکر و شکر گذاری - یه عالمه خواسته و آرزو .... نمی تونستیم جایی بریم .. حوصله اجازه و گرفتن و راضی کردن کسی و نداشتم . مطمئن هم نبودم که تو اذیت میشی یا نه ! موندم خونه و با تلویزیون احیا گرفتم . جوشن کبیرو با هم خوندیم. تموم که شد گرسنه شدی .. کنار هم دراز کشیدیم تا شیر بخوری و سخنرانی تموم شه تا قرآن سر بگیریم .. با صدای بابات بیدار شدیم که داشت خداحافظی می کرد بره سرکار ! ساعت 7 صبح بود . شب 21 ام : صبح تا بعد از ظهر کلی استراحت کردم که شب خوابم نبره .. اگه این شبا رو از دست می دادیم .....
24 مرداد 1391

5

دنیا که اومدی نشون دادی که اهل سفری .. پس شمال رفتن رو دوست داشتی و من خاطره اش را به عنوان دومین سفر زندگیت جاودانه می کنم. قرار نبود بریم .من دوست نداشت که بریم.. اوضاع این قصر کوچولو چند وقتی هست که نا آرومه ... قشنگترین اصل سفر همسفر خوب داشتنه .. و تنها همسفر خوب تو بودی ..پس دلیل رفتن پیدا شد .. به خاطر تو و تغییر حالمون . از تولد پانیذ که اومدم وسایل و جمع کردیم . صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساعت 1 لاهیجان – رستوران مهتاب ترشه کباب می خوردیم و تو با گریه ی ناگهانی ات اونجا رو گذاشته بودی رو سرت .. چرخیدیدم و چرخیدیم و دم غروب یه اتاق گرفتیم لب دریا... رو صخره ها نشستیم تا غروب آفتاب و کنارت ببینیم که دیدیم پشه ها به پادشاه حمله...
1 مرداد 1391

بایست... در تمام عمرت !

نه تو و نه هیچکس دیگری درک نخواهد کرد احساس مادرانه ی عجین شده با کودکی هایم را .. خوابی..آرام "نق" می زنی شاید بهانه ی بوی تنم را می گیری در پس خوابی دلهره آور.. دیشب خواب که بودم مردی را دیدم که با چاقویی تهدیدم می کرد و تو را می خواست ..از ترس چنان سرت را به آغوش فشردم که گریستی و مرا با صدای گریه ات از آن کابوس رها کردی .. وای....اگر نباشی.. هر روز شیفته تر می شوم و بدون اغراق و ادای عاشقی در آوردن غرق تر و غرق تر در عطر نفس هایت و نگاه نافذت ! کمکت کردم که بایستی، می خواستی تلویزیون تماشا کنی ..چه بود انقدر اهمیتی نداشت .. دستم را به کمرت گرفته بودم .محکم پاهایت را به زمین می فشردی .. راه برو .. تاتی .. تاتی ... زمین سفت است و...
31 تير 1391

بخند ... همیشه بخند .

جمعه بود ! نه به همین سادگی که گفتم ! این جمعه با همه ی جمعه های عمرم فرق داشت . شب مونده بودیم خونه مامان مرضی و نزدیکای ظهر رفته بودیم خونه الهه اینا واسه تبریک عقدش. تازه برگشته بودیم و اومدم تا عوضت کنم ... چند لحظه ای پوشک ات و باز گذاشتم ... هرگز صدای اولین قهقه ات فراموشم نمی شه ..با صدای بلند می خندیدی، از ذوق شروع کردم به قربان صدقه ات رفتن ! از فریاد هیجان زده ی مامان ترسیدی و زدی زیر گریه ... بغلت کردم و آروم شدی و صدای اولین خنده ی بلندت جاودانه شد. بخند پادشاه .. به همه چیز این زندگی بخند ...و با شکر خنده هایت این زندگی رو شیرین کن.. منتظرم . ...
30 تير 1391

2

(... نی نی پادشاه از هیچی خبر نداره، ولی من میدونم که دردش میاد ! گریه می کنه ! تب داره ! و کلی دردسر دیگه .. واسه همینه که خیلی می ترسم ! نمی دونم چرا زدن واکسن اجباریه !!! ) یه روز خوب تابستون وقتی هنوز خورشید درست حسابی طلوع نکرده بود و چشمای پادشاه هم باز نشده بود تلفن خونه زنگ زد.. دیرینگ دیرییریینگ ..  تا گفتم: بله ؟ از اون ور مامان مرضی با عجله گفت : زود آماده شید بیاید پایین بریم واکسن امیر پارسا رو بزنیم !!! و اینجوری بود که پادشاه هم مثل بقیه نی نی ها روونه بیمارستان شد ! خیلی خیلی ترس داشت . نمی دونستم باید کجا بریم ! هرچی بقیه گفته بودند هیچ فرقی نداره و واکسن همه جا یکی نمی تونستم قبول کنم ! اول رفتیم بیمارستان کودکان...
6 تير 1391