خدایا لوس شدم !
پسرک تب داره . از دیشب تا حالا مدام با گرما و سرمای تنش در ستیزه ! پدر گرامی و عزیز دیشب دیر اومدن و امشب عروسی تشریف دارن ! کِی ناصر میترکه خیالم راحت شه؟ ( استغفرالله ربی و اتوب الیه ! خدایا ببخشیدحواسم نبود اونوقت کسی نیست به من جایزه بده !) خلاصه دیشب استامینوفن دادم و وقتی دیدم تبش پایین نیومد طبق توصیه همکارم شیاف گذاشتم . خداروشکر بهتر شد و تا صبح راحت خوابید . البته قبلش کلی روم به دیوار بالا آورد و دل نگرانمون کرد.
صبح با خیال اینکه بهتر شده رفتیم مهدکودک و بی خبر بودیم از اینکه قرار است چه دماری از روزگارمان در بیاید تا عصر فقط مثل صفحه ای فلزی، مگنت دوست داشتنی ای بهمان چسبیده بود و اشکمان را درآورد بس که نق زد و اشک ریخت و داغ شد و بهونه گرفت .
عصر بردمش دکتر و جناب پدر با توجه به آشنایی که با بنده دارند، جهت اینکه در معرض ترکش های غر و عصبانیت و افسار گریختگی بنده قرار نگیرند سریع خود را جلوی مطب دکتر رسانده ، به نحوی که من و آقای دکتر و پدر همزمان از سه نقطه شهر به درب مطب رسیدیم و وارد شدیم.
پادشاهم سرما خورده و باز هم مصرف آنتی بیوتیک های قوی و شربت دیفن هیدرامین شروع شد !
خانه که رسیدیم بابا کریم دم در منتظرمان بود .ولی بی حالی پسرک باعث شد ذوق و شوق دیدن نوه ی عزیزش از بین برود و مدت زمان کمی ماند و با حالی گرفته رفت.
دقایقی بعد ار رفتن اش دایی ابوالفضل آمد با کلی هدیه های خوشگل برای پادشاه تا کادو ندادن مارا جبران کند آن هم با دیدن اشک و تب و بی حالی و بهونه های پسرک لب های خندانش آویزان شد و فقط غمش را فزونی یافت و رفت . ( دلمان برایش حسابی تنگیده بود)
اینک ما مانده ایم تنهای تنها .... و لوس شده ایم برای سوم شخص همیشه حاضر دنیای من و پادشاه ! خدایا خیلی کار دارم و فوق العاده خسته . خوبمان کن. ممنونم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تشکر نوشت : داداش گل و عزیزم وقتی داشتم پسرک و میخوابوندم خونمون و جمع کرد و ظرفا و میوه ها رو جابه جا کرده بود و بعد رفته بود. سپاسگذارم عزیزم. ( یعنی اگه بعد ها کمکم نکنه ، معنیش اینه که زنش بدِ )
شاغل نوشت : از اونجایی که بنده سوگلی مدیرم هستم و فقط جهت روحیه دهی به ایشان و همکارانم در محیط کاری حضور می یابم و به خاطر اینکه بچه های دوست داشتنی به من عادت نکنن کلاس قبول نکردم یا در دفتر مینشینم یا حیاط یا در یک کلاس خالی مشغول خواب و خوراکم ! و این باعث اعتراض شده ! مدیرم وقتی داشتم چرت میزدم اس ام اس داده : خجالت بکش ! جواب دادم با مداد رنگی ؟ پاسخ داد : نه با کفن کلاژ کن ! .
شکرگذار نوشت : این روزا خدا رو شکر همه دکتر و مهندس پولدار شدن ! 2 هفته است دنبال نیروی خدمات برای مهدیم ، پیدا نمیشه ! یه بنده خدایی کلی بهم سفارش یکی و کرده بود که بیاد و قبولش کنیم و گفته بود با حقوق پایین تر هم راضی میشه و کلی خواهش و تمنا . صبح ساعت 10 بهش زنگ زدم که بیاد کارش و ببیتیم و باهاش صحبت کنیم. اس داده عزیزم خونه مادرشوهرمم همه خوابیم نمی تونم بیام. 1 ساعت بعد زنگ زده میگم شما دقیقا" واسه چه کاری می خوای بیای ؟ میگه همسرم فقط ساعت کاریشو بهم گفته چیزی درباره ی کار نمی دونم ( حالا آمار داشتم که کاملا" درباره ی نیروی خدماتی مهد براش توضیح دادن ! ) چیزی به روم نیاوردم و گفتم ما خدمات می خوایم و مربی شیرخوار . سریع داد زد : جـــــــــان ؟ خدمات یعنی نظافت ؟؟( پَ نَ پَ ) عزیزم چی میگی ؟ من 5 سال خودم کارمند .... بودم ! درس خوندم ! دیپلم دارم ! گفتم شاید پشیمون شده ! چیزی به روم نیاوردم و گفتم : سوء تفاهم نشه ! حتما" شیرخوار می خواید بیاید ؟ دوباره صداش و بلند کرده وای نه ! اصلا" بچه دوست ندارم ! اونم به این کوچکی !
بماند که چه جوری تلفن و قطع کردم . ولی موندم تو این فکر که یه سری ها مرض دارن انقدر پیغام پسغام میدن تا سر یه کاری برن و بعد این ادا اطوارارو در میارن ؟ ایتجوری حس منم منمِشون ارضاء میشه عایا ؟؟؟؟ به خدا من بی هیچ خجالتی این چند روزه کار خدمات هم انجام دادم ! نمیدونم چرا انقدر بهش برخورد ! خدا این و امثال این رو هم شفا بده !
خاله عاطفه نوشت : نرگس ( همون دختر دیروزی) صبح میگه دایی شاهرخم خیلی باحاله ! مامانم و میزنه ! پرسیدم مجرده ؟ میگه نه ! لاهیجانیه !!! .
مادر نوشت : خدایا ؛ خیلی وقته دارم میگم : یا من اسمه دوار و ذکره شفا ! حواست هست ؟ پسرک هنوز تب داره ها !