بُکش و خوشگلم کن
اول یک سطل کنار دستتان بگذارید شاید حالتان بد شد ،بعد بریم سراغ بقیه حرفا :
با اجازه ی شما بنده طی یک تصمیم کاملا" کاملا" جوگیرانه به همسر گفتم در همان مرکزی که همیشه برای حجامت شرف یاب میشوند برای اینجانب وقت بگیرند ! خبر مرگمان میخواستیم از دست سردردهای مزخرفمان راحت شویم و ایشان حرف را روی هوا زدند و فردایش در ساعتی که سرکار بودیم مارا در عمل انجام شده قرار داده و زنگیدند و گفتند برای فردا 6 عصر وقت گرفته اند و هزینه پرداخت کردند و جایی برنامه نگذارم ! و فردا که رفتیم آقا چشمتان روز بد نبیند ! الان که دوباره یادم افتاد به خدا قلبمان دارد توی دهانمان میاید ! جناب همسر مهربان و دلسوز من !!!!! طبق توصیه مشاور مرکز برای اینجانب وقت زالو درمانی گرفته بودند !!! که هم سردردمان درمان شود و هم اندک جوش های صورتمان و پوستمان شفاف شود! ( نمیدانستیم زیابیی مان انقدر مهم است !)
داخل اتاق که شدیم دست پسرک در دستانمان بود ! خانمی توی اتاق روی تخت پاهایش را دراز کرده بود و جند زالو روی زانوهایش بودند ، تا دیدم گفتم : یا ابوالفضل ع و از اتاق پریدم بیرون ! از صدای من و حرکت ناگهانی ام پسرک ترسید و سریع بغل جناب پدر دلسوزش رفت و من از آنجایی که با ناصر عزیزم سر سنگین بودم چیزی نگفتم و فقط رو به خانم منشی پرسیدم میشه نرم ؟ خیلی وحشتناکه! و اون به جای جواب دستم و گرفت و با من اومد تو اتاق و من و پشت به اون خانوم نشوند و گفت نگاه نکن ! اصلا" ترس نداره ! ولی به خدا خیلی خیلی ترس داشت ! بعد هم اون خانمی که این کار چندش آور و انجام میداد اومد و تا بفهمم چی شد 3 تا جونور حال بهم زن این ور گوشم بود و سه تا اونور ! الهی بمیرم واسه خودم ! خیلی بد بود ! اصلا" کاش...
خلاصه آقا غیر از اون حال چندشی که داشتیم انقدر درد کشیدیدم که نگو و نپرس . آخرش گریه ام گرفته بود . کلی اون خانومه باهام حرف زد و از فایده هاش گفت تا کمتر به خودم و بقیه لعنت بفرستم و غر بزنم ولی فایده نداشت !
بعد هم با سر و گردنی باندپیچی شده و یه عالمه ضعف اومدیم خونه . و ناصر مهربانم مثل یک همسر دلسوز و وفادار ما رو به حال خودمون رها کرد و بیرون رفت و پس از 4 ساعت وقتی من واقعا" میخواستم وصیتم و بهش بگم و باهاش خداحافظی کنم بعد آخرین تماسم به منزل بازگشتند و با دیدن حال و روز من خودش حسابی شرمنده شد و احساس ندامت کرد و چه فایده که دیگر ما شناخته بودیمش و فهمیده بودیم این برای ما پشت و پناه نمیشود که نمیشود !
کلی جای زخم ها خونریزی کرده بودند و تمام پانسمان ها که خونی شده بود هیچ ! سر و گردن و لباس و فرش هم خونی شده بود و از همه بدتر حال خودمان بود که به خدا داشتم میمردم انگار و از همه بدتر بی خبری شماها بود که حتی نمی توانستم بیام و خداحافظی کنم !!!!
جانم برایتان بگوید که ناصر با معرفت بنده سریع یک شکلات به ما داد وگفت باز کن بخور تا چایی نبات برات بیارم و وقتی دید حتی توان تکان دادن انگشت هایمان را هم نداریم بیشتر ترسید و خودش بالاجبار این توفیق نصیبش شد که کام ما را شیرین کند . بعد از به ضرب و زور قورت دادن چند شکلات انگار که خون به مغزمان رسیده باشد تازه فهمیدیم چه شد و توانستیم چایی نباتی بخوریم و بعد هم بهتر و بهتر شدیم و پانسمان زخم ها رو عوض کردیم و خون ریزی را با هزار ضرب و زور بند آوردیم و غش کردیم تا صبح !
به خاطر اینکه باید سرکار میرفتیم یک دوش نصفه گرفتیم و عازم شدیم ولی تا عصر با یک میت فرقی نداشتیم جز نفسی که او نمیکشد و ما میکشیدیم ! و بعد هم وقتی میخواستیم برگردیم پشت موتور گلاب به رویتان از بدو تولد به این ور هرچه خورده و نخورده بودیم بر سر پسرک و لباس خودمان و همسر عزیزمان آوار کردیم تا همه با هم به فیض برسیم و در ادامه ی عشق ورزی همسر ، مجدد با این حال خراب در منزل تنها گذاشته شدیم تا شاید مانند مرتاض ها با این همه عذاب به رستگاری برسیم و انشالله که فرصتش پیش آید و مدیون محبت های همسر نمانیم و بتوانیم همه را جبران کنیم .
و خلاصه اینکه چند روزی حال ندار بودیم و نبودیم و دلمان برای پادشاهمان ترکیده بود بس که شیرین بود و شفا بخش .
و دعا میکنیم که انشالله عاقبت بخیر شود . درست مثل پدرش با انتخاب من !
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزی که میخواستم مثلا" برای حجامت برم ، اضافه کار تو مهد مونده بودم و پسرک کلی با ارمیا کوچولویی که قرار بود دیر بره بازی کرد ، کلید در ورودی روی میز بود و چند بار ارمیا برش داشت و باهاش مشغول شد و من گرفتم ، دفعه ی آخری که ازش گرفتم زنگ و زدند و مامانش اومد دنبالش و من با عجله به خاطر اینکه ناصر دم در بود وقت حجامت داشتیم اومدم بیرون و دیدم کلید نیست ، نیم ساعت دنبال کلید گشتم و آخر سر با چند تا تلفن زدن به مامان ارمیا و خاله الهام و یکی دیگه از همکارا که کلید یدک و برده بود دیدم هیچ راهی ندارم جز اینکه با زنجیر در و که بدون کلید بسته نمشد قفل کنیم ، وقت رفتن در دفتر و که خانم سزاوار(خاله الهام) با تاکید گفته بود نبندم چون دستگیره اش خرابه محکم بهم زدم و بستم و از اون ور شیشه ی در خیابون شکستیم تا قفل موتور ناصر از لای نرده اش رد بشه و بتونیم ببندیم و بعد اومدیم و حسابی ناصر اخلاقش بهتر از قبلش شده بود . فرداش که رفتم مهد و قفل و باز کردیم و شوهر خاله الهام با پیچ گوشتی در دفتر و باز کرد خاله الهام بهش میگه برو یه روزنامه همشهری بگیر تا ماشین ها رو کرایه ندادن یه بولدوزر بگیریم واسه عاطفه ! امروز مهد و راحت تر کن فیکون کنه ! نکته جالب ماجرا اینجا بود که کلید تو جیب شلوار لی امیرپارسا بود !
اینم ارمیا و امیر پارسا وقتی هنوز کلید رو میز بود :
اینم فردا صبحش ؛ در ادامه دوستی روز قبل :
تا بعد .. یا علی .