تکلیف
چند روزی هست که می خواهم برایت درباره اش بنویسم ، به بهانه ی تو و برای دل خودم .. از رمضان .
پارسال این موقع 2 ماهه بودی و امسال یک سال و 2 ماهه ! و من در هر دو سال در حسرت یک روزه ی بی عیب و نقص ! کاش مادر قوی تری داشتی .. این ماه رو بی هیچ غلوی خیلی دوست دارم .. غیر از تمام معنویتی که به آدم می دهد ، غیر از میزبانی که خیلی مهم است و حضور در مهمانی اش بسی مایه مباهات ، برایم یادآور خاطرات خیلی شیرینی است ... از سحر ها و گاها" افطارهایش خاطرات خیلی تکرار نشدنی دارم ... خاطراتی که حالا به دلیل همسر شدنم ، مادر شدنم و .. باید به یاد نیاورمشان ! و اگر به یادشان افتادم با لبخندی پر از حسرت ازشان بگذرم ... و به دروغ بگویم تلخ بود !!!ابگذریم ..
امیرپارسای عزیزم بزرگ که شدی ، 15 سال تمام ! میشی بزرگ مرد کوچک این خانه ! از روزهای پیش رویت هیچ خبر ندارم ولی از آرزوهای مهم خودم برای آن روزهایت زیاد می دانم .. و ارزشمند برایت بودن 15 سال تمام ات یکی از آن مهمترین آرزوهاست !
نیاز به چادر و کیک و جشن نداری ، مولودی خوان هم نمیاوریم ، شب تولدت که شد ارزشمندترین تسبیحم را که شاه مقصود بسیار زیباییست و پدر قبل از عقد بهم داد در دستانت میگذارم و می گویم وقتی آرزویت کردم تو را صالح خواستم ، وقتی در دلم آمدی برای صالح بودنت بسیار دعا کردم ، وقتی در بغلم بودی بی نام خدا هیچ در کامت تریختم ، الان غذا که می خوری الهی شکر گفتن بعدش یادت نمی رود .. از تو توقع دارم .. 15 سال تمام که رسیدی جوان های این زمان (بلا نسبت خیلی ها) الگویت نشوند .. بهانه های رنگارنگ را برای مادر ردیف نکنی .. نگذاری رویمان بهم باز شود .. پدرت که الگویت شود بس است . همین که کمییت نمازش به جاست برای من کافی است کیفیت اش را خودش و خدایش می دانند . چه غرور برانگیز است که با تو جایی بروم و دختران از تو رو بپوشانند .. چه افتخار آمیز که پسر نوجوانت سجاده پهن کند و به نماز بایستد .. چه رویایی که بپرسد افطار چی داریم ؟ یعنی آن روزها را میبینم ؟ یا بعدها خدایی ناکرده به این نوشته ام میخندی و میگویی چه خیالاتی داشتی مادر ؟ دوره این حرفها گذشته است .. و اگر بگویی چقدر دلشکسته میشوم از همه ی زحمتی که برایت کشیده ام و میکشم .. از همه ی دعاهایی که در گوشت خواندم و مجالسی که بردمت و آرزوهایی که برایت کردم .. و مطمئنم که نمیشود !!! تو پسر منی .. پادشاه ایـــن خانه ای ! خدا بر سر سفره ی ما همیشه مینشیند ... مادر گناه هم کند ، خدا در کنارش است و دلیلش را می داند (سوء استفاده نیست ! ماجرا دارد ..) خدا مادر و پدر و خواهر و برادرمان است .. و هم هوای من و هم هوای بابا را خیلی دارد ... و هم شما را ! و به تو فرصت داده است .. و وقت زیادی برای بازی . بازی هایت که تمام شد ، خسته که شدی اندک زمانی استراحت کن و بعد بلند شو دوشی بگیر و وضویی و بشین بر سر سفره خدا و بگو : سلام ، من نه به خاطر حرف های مادرم ، به خاطر روی گل خودت آمده ام خدا .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چه قشنگ !