پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

در انتظار معجزه

سلام 93

خدا رو شکر به سلامتی و مبارکی سال نو شد . و ما با جشن و سرور و یک دورهمی دوست داشتنی به استقبال روزهای جدید رفتیم . بهار خانم خوش آمدید . ------------------------------------------------------------------ قبل از تحویل سال نو ؛ بعد از تحویل سال نو ؛ فردا صبح تحویل سال نو ؛ وقت رفتن به مهمانی به خاطر تحویل سال نو ؛ روزهایی سرشار از سلامتی و خوشبختی براتون آرزو میکنم. نوروزتون پیروز . ...
2 فروردين 1393

خداحافظ 92

بالاخره داره میره چند ساعتی بیشتر نمونده ، امسال یکی از سال های خیلی سخت زندگیم بود ! پر از کشکمش و قهر و اشتی من و ناصر و مامان باباهامون . پر از استرس و فکر و خیال های تمام نشدنی ! پر از گریه !!! امسال هم بیکار بودم و هم شاغل ! هم به مقدار زیاد خانــــــــــــه دار ! سالی بود پر از حواشی ! با چند تا عقد و عروسی قشنگ تو فامیل و خدا رو شکر امسال غم از دست دادن هیچ کس و نخوردیم و همه کنار هم موندن . امسال جوان های دور و برم داستان هـــــــــــا داشتند . امسال اصلا سال عجیبی بود !! همه یا عاشق بودند و یا با ماجراها و دردسر های زیاد فارغ ! دعواها بود سر ازدواج و بچه و ...  چه خاطره هایی ! مامان اینا خونه رو عوض کردند ، من جاری دا...
2 فروردين 1393

بالاخره زمستونم رفت ...

دزد بدجنس کیف یکی از خاله هامو و زده ! اونم مهربونترینشون و !!! کاش آقا دزده یه ذره مردم شناسی بلد بود اون وقت به جای انتقال دادن این همه حس بد و ازار دهنده به خاله ی نازنینم و ما ، کلی انرژی مثبت میتونست به هممون بده و خودشم 100 درصد عذاب وجدان نداشته باشه !!! فقط کافی بود میرفت جلو و به این خاله ی عزیز میگفت خانم من به پول های کیف شما احتیاج دارم ! بی هیچ توضیح اضافه ی دیگه ای و مطمئن میتونست باشه که علاوه بر اون مقدار ناچیزی که ته کیف خاله بوده کلی دیگه هم به حسابش واریز میشد و حتی بعید نبود این کمک رسانی ادامه دار بشه و به هر مناسبتی مبلغی دریافت کنه . فقط دیگه انقدر خاله ی مهربون من دنبال کارت های شناسایی و مدارک مورد نیازش از این ادار...
27 اسفند 1392

قضا و بلا

آخه آدم انقدر بخیل ! انقدر تنگ نظر ! انقدر چشم شور !!!!! والله ما یه عروسی رفتیم که توش نقش هلو داشتیم ، فرداشم یه مهمونی با حضور یه سری افرادی که توشون از هلو هم یه سرو گردن بالاتر قرار میگرفتیم برپا کردیم . بعدش اومدیم اینجا و واسه شما پست گذاشتیم و از خودمون هی تعریفیدیم ! حالا موندیم وسط این همه شخصیت چشم کی شور بوده ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- مصدوم نوشت : دیروز خانه مامان ثری (مادربزرگم ) که رفته بودم در یک حرکت ناگهانی خوردم به گاز و در گاز افتاد رو کتری در حال جوش و آب اش ریخت رو کمر من بدبخت . البته انقدر یهویی این اتف...
19 اسفند 1392

از خودمــ راضی ام.

چند سال پیش که یه تازه عروس به حساب میومدم سر هر چیز الکی لب ورمیچیدم و بغض میکردم و اشک میریختم . میگفتن داریم میام خونتون دست و پام میلرزید و غر میزدم که چرا مهمون داریم ؟ بهم میگفتن حالا حالا نمیایم اونجا ، بهونه میگرفتم چرا کسی نمیاد ؟ میگفتن چرا تو فکری ؟ میگفتم فضولن !!! چیزی نمیگفتن ؛ ایراد میگرفتم که به من اهمیت نمیدن !!! خلاصه عالمی داشتم برا خودم و حسابی خاطره های تلخ برا خودم درست کردم ! و این فقط مربوط به فامیل جدید نبود بلکه خانواده و فامیل خودمم در بر میگرفت ! تا اینکه یه اتفاق مهم تو زندگی ام افتاد ! من مــــــــــــــادر شدم . قهر و آشتی های مامان و بابای خوشگل و ناز من و ناصر مثل سریال های کره ای مدام تکرار میشه ! دعو...
17 اسفند 1392

اسفند

حال عجیبی دارم ! مثل بدن دردای سرماخوردگی ! دقیقا نمیدونی کدوم نقطه ی تن ات که داره از درد کل وجودت و جمع میکنه ! یه حس غریب اذیت کنِ ! زیاد میرم تو فکر ! به آدم های دور و برم زیاد فکر میکنم ! آهان ! انگار مغزم درد گرفته ! به خدا راست میگم ! نمیدونم چقدر میتونید این حرف و درک کنید ! انگاری افکارم درد میکنن !!! روزهای باحالی و داریم پشت سر میذاریم. خیلی قشنگه این روزایی که با سرعت نور دارن میگذرن . این حس و حال شهر و دوست دارم و از همه بیشتر این روز به روز بزرگتر شدن و آقا تر شدن یگانه پسر قشنگ و دوست داشتنیم و ! صحبت کردن پسرکم محشره ! خیلی خیلی جلوتر از سن اش رفته این عزیز دل مادر. تو 22 ماهگی جمله های 4 – 5 کلمه ای میگه ! یه ج...
6 اسفند 1392

ناگفته ها

از بس ننوشتم دارم میمیرم ! اینجا تهران است ، قسمت نسبتا مرکزی شهر ! و از ته کوچه ای بن بست و از اتاقی که در طبقه ی اول تنها خانه ی این کوچه قرار دارد گزارش زندگی خود را به نگارش در می آوریم ! هموطنان عزیز به گوش باشید ! عاطفه سر حال میشود ! از سینماهمین الان رسیدم خونه ! قبل ترش خونه ی جدید مامانم اینا بودم ! قبل تر از اون خونه خودمون با بی رمقی تمام چشم به آسمون دوخته بودیم تا یه معجزه ای اتفاق بیافتد و خدا یه چوب سحر آمیز مثل فرشته ی سیندرلا برامون بفرسته و ما دیبودو دبدو دو بگیم و خونمون بشه یه دسته گل ! اما فقط چشم درد گرفتیم و هیچ چوب جادویی قسمتمون نشد ! چون اتفاقای زیادی افتاده به طور خلاصه همه رو اعلام میکنم تا یادم نره در آس...
23 بهمن 1392