پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

در انتظار معجزه

چرخ و فلک

من به دعای سبز شما ایمان دارم و به اینکه دعای آدم ها برای هم زود مستجاب میشه ! خوشحالم از نوشتن ام ! ورق زودتر از چیزی که تصورش را میکردم برگشت ! مرد خونه شده شاهزاده ی رویایی سوار بر اسب سپید دوره ی شبابم ! صبح ها بیدارمان میکند ودعوت میشویم به صرف کله پاچه  و عصرها میاید دم مهد تا برویم رستوران و نهاری عاشقانه بزنیم به بدن و شب ها مینشیند همین جا وَر دل شکسته مان و میگوید گناهم چیست که بلد نیستم مثل x , y , z   دوست داشتنم را نشان بدهم ؟ و میپرسد چی کار کنم تا تو بیشتر خوشحال باشی ؟ و من دلم خیلی میسوزد وقتی میفهمم چقدر یک طرفه پیش قاضی رفته ام و اون روزهای زمستانی لعنتی ،خونه مان به خاطر بارش برف های سنکین مشکلات ا...
14 بهمن 1392

26/10/92 پنج شنبه

یازدهمین روزیه که مریضی ! از قبل از مشهد رفتن تا همین حالا . با افت و خیز فراوان. با تن تب دار و آبریزش بینی و لثه ای که میخارید و حالا ... متاسفانه با لبی که از داخل خیلی بد پاره شده ! و من همچنان با شدت زیاد مادری میکنم برات ! با تنی خسته و کوفته از هجوم حمله های ویروس های زنده ی اطرافم ! ویروس هایی به اسم انسان که روحم را مریض میکنند و اثرش جسمم را به فنا میدهد. این پروسه بی حوصلگی و گرفتگی مان در پاییز سنجاق شده به این زمستان لعنتی که از پارسال تا حالا که عمه مان را در نیمه ی اولین ماهش به خاک سپردیم حالمان را بدجور گرفته است ! دلم میخواست مادر کانگورویی بودم که هروقت مثل الان خسته و ناامید میشدم از همه چیز و همه کس و نامردی ها ...
26 دی 1392

15 /10/92

سالگرد هم رسید ! و عمه جان من هنوز سرد نشدم از داغی که رفتنت رو سینه ام گذاشته . اومدیم سر خاک . هفته ی دیگه نوه ی نازنینت دنیا میاد اولین تاتی رو با تو میکنه. دستاشو میگیری و میاریش این دنیا ! از روزی که از سر خاک اومدیم من و پسرک مریضیم ناجور ! هر دو تب دار و هر دو بی حال و مدام دستمال به دست وهی میگیم : هــــــــــــاچـــــــــــــه ! و تلفن خونمون سوخت بس که همه اونایی که بهشون گفته بودیم مریضیم و حال ندار بهمون زنگ زدن و مدام پرسیدند : ببریمتون دکتر ؟ سوپ درست کنیم بیاریم ؟ کمک نمیخواید ؟ بهترید ؟ و از همه مهمتر ناصر عزیزم چقدر شرمنده امون کرد که تو این شبای امتحاناش مدام برای ما از دیگ سوپی که خودم درست کرده بودم ملاقه ملاقه بردا...
26 دی 1392

27 آذر 92

پادشاهم بالاخره نی نی کوچولوی زن دایی هم دنیا اومد و ما اشکی ریختیم مثل رود روان ! از خوشحالی بودن او و غصه ی بداخلاق شدن ناصر ! روز به روز این مردی که عاشقش بودم دوست نداشتنی تر و غیرقابل فهم تر میشه برام . مامانی واقعا اگر تو نبودی به هیچ وجه و با هیچ دلیلی میل به نفس کشیدن در این خانه نداشتم ! ازدواج من اشتباه خیلی بزرگی بود که مرتکب شدم  و بر خلاف اتفاقات افتاده بارها ناصر اعلام کرده پشیمونه و متاسفانه یا خوشبختانه معجزه ی حضورت مارا بیشتر درگیر کرد ! امیرپارسا فقط بدان دلخوشی من تو این 4 دیواری خاک گرفته فقط تویی و بس ! و اگر سکوتی میکنم و گذشتی و حتی خنده ای گه گاه ! تنها به عشق توست و امید به شادی و موفقیتت. ...
27 دی 1392

14 / 8 /92 سه شنبه

عزیز دل مادر وبلاگ و تعطیل کردم ! ولی نوشتنم تعطیل نمیشه ! وقتی یه خورشید تو خونه ات باشه بخواهی یا نخواهی گرم میشی ! و گاهی انقدر گرما زیاد میشه که عرق میکنی تا بدنت به دمای معمولی برسه ! این نوشته ها همون عرقیه که برای متعادل شدن احساساتم نسبت به تو ریخته میشه ! خیلی دوستت دارم پادشاهم. نمیدونی چه فرشته ای هستی ! تازگی ها خیلی ناگهانی دایره لغاتت چند برابر شد و کلی من و شگفت زده کردی ! این خیلی برام جالب بود که قشنگ میدونی از چه واژه ای کجا باید استفاده کنی ! اینروزها خیلی تکرار میکنی : نَتُن (نکن) ! ایشین (بشین) ! اُشو (پاشو) ! قاقائو (کاکائو) ! آقاهه ! تخمُق (تخم مرغ) ! لا ا لالا  (لااله الاالله)! آلاه  (یا الله) ! و صدای ج...
26 دی 1392

92/8/13

مامانی دارم روز به روز لاغرتر میشم. و تو روز به روز دلبند تر . اگه همکاری کنی ! اگه اجازه شو بدی ! اگه ناراحت نشی از دستم ، میخوام به جای شیر غذا بخوری فقط ! میشه گلکم ؟ به خدا برای من خیلی سخت تر ازتوئه ! تو فقط شیر میخوری و من و بو میکشی و آرامشی میگیری و میری ! ولی من با هرصدای قلپ قلپ قورت دادنت ! با هر مکیدنت ! با هر نوازشت ! و حتی با هر نگاهت که چشمام تلاقی میکنه نفس میکشم ! زندگی میکنم ! من عادت کردم با در آغوش گرفتن تو زمان شیرخوردن اعتماد به نفس بگیرم ! آروم شم ! ببخشم ! به خودم ببیالم ! دعا کنم ! مهربون شم و گذشت کنم ! من عادت کردم با هر قلپ شیر خوردن تو زندگیمو از سر بگیرم ... دردام و بریزم دور ! مومن شم ! من عادت کردم به ای...
26 دی 1392

92/8/30

امروز پنجشنبه  30 ام آبان ماه 1392 خورشیدیه . و من همچنان عاشق تو ام ! امروزصبح خاله ها  اومدند خونمون و کلی ما رو غافلگیر کردند. تو مدتیه که دوباره بد مریض شدی ! دیشب زیر بارون دوباره بردیمت دکتر و کفش هات هم تو مطب جا مونده بود و مجبور شدیم از نصفه راه برگردیم. با دیدن خاله ها و سارا و زهرا خیلی خوشحال شده بودی مهربون من و تند تند اسباب بازی هات و از اتاق میاوردی بیرون. عزیز دلم زن دایی به سلامتی داره سومین دختر طلا رو به دنیا میاره و من یکی از حضور یه فرشته کوچولوی دیگه خیلی خوشحالم و قرار بود وسایل شما رو که دیگه استفاده نمیکنی و قبلا خاله زهرا بهمون داده بود و براش جمع کنیم تا با دایی بیان و ببرن . امروز بعد از رفتن خاله...
26 دی 1392