پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

در انتظار معجزه

دور تند زندگی

باتری تمام کرده ایم حسابی ! کسی شارژر داره ؟ عادت کرده بودیم تا هروقت دلمون میخواد بخوابیم و هرچی میخوایم بخوریم و فقط به خودمون خوش بگذرونیم ! خیلی سخته ساعت 7:30  صبح صورت شسته ، صبحانه خورده ، لباس پوشیده دم در باشی تا ناصر برسونتت مهد  ! اگه دیرتر شه یا باید خودت بری یا خواهش کنی بابا کریم برسونتت ! خدارو شکر ما با موتور میرریم وگرنه کلی هم تو ترافیک میموندیم ! بچه هاتون و نبرید مدرسه دیگه ! چه خبر انقدر خیابون ها رو شلوغ کردید  ؟ بعد که رسیدیم ، دوباره تو مهد خاله الهام صبحانه میخوریم تا کمی سرحال شیم و بعد اون حکموت آقا پادشاه شروع میشه  ! به خدا من شرمنده ام ! انقدر این همکارای بی جنبه ی من به این بچه می...
7 مهر 1392

خدایا لوس شدم !

پسرک تب داره . از دیشب تا حالا مدام با گرما و سرمای تنش در ستیزه ! پدر گرامی و عزیز دیشب دیر اومدن و امشب عروسی تشریف دارن ! کِی ناصر میترکه خیالم راحت شه ؟ ( استغفرالله ربی و اتوب الیه ! خدایا ببخشیدحواسم نبود اونوقت کسی نیست به من جایزه بده !) خلاصه دیشب استامینوفن دادم و وقتی دیدم تبش پایین نیومد طبق توصیه همکارم شیاف گذاشتم . خداروشکر بهتر شد و تا صبح راحت خوابید . البته قبلش کلی روم به دیوار بالا آورد و دل نگرانمون کرد. صبح با خیال اینکه بهتر شده رفتیم مهدکودک و بی خبر بودیم از اینکه قرار است چه دماری از روزگارمان در بیاید تا عصر فقط مثل صفحه ای فلزی، مگنت دوست داشتنی ای بهمان چسبیده بود و اشکمان را درآورد بس که نق زد و اشک ریخت...
3 مهر 1392

بازگشت خاله عاطفه به مهدکودک

این روزها به جبران لطف های بسیار مدیر سابق عزیزم ،در مهد کودک تازه تاسیسش به صورت داوطلبانه مشغول به کاریم و از خواب و استراحتمان زده ایم تا رنگ و بویی به مهد خوشگل و دوست داشتنی خاله الهام بدیم. و تازه شرط کرده ایم هیچ دستمزدی هم نخواهیم گرفت ! ولی اگر آخر ماه هی اصرار کند خوب ما که نمیتوانیم دستش را رد کنیم ؟ مجبور میشویم دیگر ! و اگر هم نه ، که خوب چاره چیست ؟ خودمان خواستیم ! خلاصه اینکه پادشاهمان این چند روز مثل روزهای قبل از خونه نشینیِ مامان دوباره مزه پادشاهی کردن زیر دندانش آمده و حسابی برای خودش می تازد ! از صبح که میرسیم تا 4 عصر که 5000 بار پرسنل در خلوت و جلوی مادرها و زمان آموزش بچه ها و هر فرصتی که گیرشان بیاید ، از ه...
3 مهر 1392

تموم شدش سربازی - دور کلاش قرمزی

دیروز بابا کریم عزیزم رگ محبتش زده بیرون شدید ! به همین خاطر همه رو غافلگیر کرد و یه مهمونی خیلی خوب خونه مامان مهین به مناسبت پایان سربازی دایی ابوالفضل برگذار کرد. زحمت تهیه غذا رو عمو حمید کشید و با گوشتایی که بابا خریده بود و براش فرستاده بود کباب درست کرد و فرستاد خونه مامان مهین. و مادربزرگ مهربونم هم برنجش و درست کرده بود. عمو مجید خوشگلم هم واسش یه کیک بزرگ مثل کیک های نامزدی و عروسی خریده بود. خلاصه اینکه همه دست به دست هم دادند تا همه چی به خوبی و خوشی برگذار شه. مامان مرضی هم کلی مهمان نوازی کرد و از همه مهم تر به پادشاه رسید .پسرک ما هم تا تونست برای اولین بار هزار ماشالله خوب خورد. هم میوه و هم غذا . فکر کنم به خاطر اینکه بچ...
30 شهريور 1392

سفر به روایت تصویر

وقتی رسیدیم : فرداش بعد خوردن صبحانه خونه آبا ( همسر اول پدربزرگ ) دومی در تهران در جوار خودمونه : اینجا رفته بودیم صوفیان بگردیم و پسرک خودش و به خواب زده بود تا ازش عکس بگیرم . این عکس و خیلی خیلی دوست دارم چون فکر میکنم مثل خودم داره نگاه میکنه خداوکیلی پسرم از بازیگوشی هیچ کم و  کسری نداره ! قبرستان روستای سفید کمر که  آدم و یه جور خیلی خاص میکرد ! پسرک خود شیفته ی من از بس خرابکاری و بازیگوشی کرده و من ازش بلافاصله عکس انداختم بد عادت شده ؛ اینجا رو پنجه پا لبه در ایستاده بود و مدام میگفت : مامان عکسش ! عکسش  ! خانه ی عمو علی مامانم در نعمت الله : اینج...
29 شهريور 1392

با یه عالمه تاخیر

امام مهربونم تو همیشه خوبی ؛ حتی اگر من و دعوت به سر سفره همیشه پهن ات نکنی . تو همیشه بهترینی ؛ حتی اگه قسمتم نشه زیارتت و نخوای که بیام . تو همیشه ماهی ؛ حتی اگه خودم و گول بزنم و واسه ندیدن روی ماهت هزار بهونه ردیف کنم . تو همیشه خورشید قلبم میمونی . تو درخشان ترینی . تولدت مبارک دوست داشتنی ترین امام آفرینش .  بعد از این ؛ رفتیم سفر و آمدیم . و پس از آنهمه دلهره و دلشوره و صدقه و دعا، خدارو شکر سلامت برگشتیم ! میخواهم اعتراف کنم که بدجور به دلم بد آمده بود ، طوریکه وقتی تو ماشین خوابم میگرفت اشهدام را میخواندم و بعد میخوابیم و فقط دلشوره ی این رو داشتم که کی به شما اطلاع میدهد مردنم را ؟ و خدا نخواست و عزرائیل جان ، م...
29 شهريور 1392

ما اومدیم

خوانندگان عزیز سلام دیشب ساعت 23 و 12 دقیقه به وقت محلی پایتخت به منزل رسیدیم و تا ساعت 2 نیمه شب از خستگی خوابمان نمیبرد ! از صبح که بیدار شدیم تا همین دو سه ساعت پیش هم خیلی حالمان خوب بود و سرحال بودیم چون واقعا" سفر خوبی بود ولی بنا به دلایلی و شنیدن حرف هایی سنگین از جناب خاله جانمان و دیدن کردارهایی بد از برادر جانمان و در ادامه یادآواری خاطرات تلخ گذشته خود جانمان بسیار در آمپاس شدید به سر میبریم و زین پس تا اطلاع ثانوی هرچه به رشته تحریر درآوریم غر و اندوه و افسوس میباشد ! و چون شدید اعتقاد داریم خواب حلال مشکل هاست و درمان خیلی از ناراحتی ها پس زبان به دهان گرفته و میخوابیم ! تا بیدار شدنمان بدانید دوستتان داریم و در اولین فرصت...
26 شهريور 1392