جمعه ی زیبای من
از آنجایی که من بانویی هستم بسیار بسیار خوش اخلاق ، خانم ، مهربان ، دلسوز ، فداکار ، با گذشت ، ماه و خیلی خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد جمعه صبح بعد از اینکه با ضربه ی سنگینی که همزمان به سر من و ناصر توسط 2 کنترلی که دست پسرک بوده خورد از خواب بیدار شدیم ، همسری فرمودند امروز ، روز توست ! هرجا بخوای میریم ! و ما از خوشحالی اسم همه جاهایی که آرزوی چندین و چند ساله مان بود از شوق زیاد فراموش کردیم . و یکدفعه گفتیم بریم خونه عمو احد ! و این عموی عزیز ، عموی ناتنی ما است که از مراسم چهلم عمه ی نازنینم به این ور یعنی چیزی حدود 8 - 7 ماه ندیده بودیمش و ناصر را هم خیلی دوست دارند و خانه شان اسلامشهر است و ما مثلا" میخواستیم با این حرف درجه مح...