پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

یادت نرود !

تمییزی را دوست دارم ولی زیاد اهل کار خانه نیستم ، وقتی اطلاعات هفتگی می خوانم و تو را میبینم که اینجور همه چیز را برق می اندازی از خودم خجالت می کشم . هزار بار به دستهای کوچک و توانمندت  بوسه می زنم . بزرگ هم که شدی اینجور کمکم می کنی ؟! --------------------------------------------------------------------------------------------------------- آرزو نوشت : ایشالا که این مثل قدیمی که می گویند تا عقلش نمی رسه کمکت میکنه ! در مورد شما صدق نکنه پادشاه . چون واقعا محتاج یاری تو هستم ! دوست نوشت : خونمون تمییزه ها ! این آقا حس کار کردنش گرفته ! دنبال آدرس سازمان حمایت از کودکان نباشید لطفا" ! من بی تقصیرم .   ...
12 مرداد 1392

جمعه

دیشب که از مهمونی اومدیم ، جناب همسر با تنی چند از آقایون به استخر مشرف شدند و بنده پیرو قیمه ای که برای امروز بار گذاشته بودم مجبور به تهیه برنج شدم که ناگهان ... دل دردی گرفتیم در حد مرگ ! نیم ساعتی تحمل کردیم و دیدیم که نه ! نمی شود . طبق دستور پزشکی عمه مان که دکتر هم نیست در مورد مشابه دیگری قرصی را که گفته بود و سری قبل به زور تهیه اش کرده بودیم آوردیم و خودمان سر خود به نسبت دردمان به مقدار 3 برابر افزایش داده و 5 عدد از آن را یک جا با لیوانی آب نوش جان کردیم (اگه گفتید اندازه ی اولی چقدر بوده ؟ ) و این چنین شد که از همان دیشب تا هم اکنون که 2 و 37 دقیقه ظهر میباشد خواب بوده ایم ! و پسرکمان هم که انگار یک پیکسل تبلیغاتی دوست داشتن...
11 مرداد 1392

هنرمند

از اونجایی که یک سری از خانم ها بلانسبت وجود مبارک خودم اصلاااا" و ابدااا" حسود نیستیم اینجانب بدون اینکه به هنرهای دیگران کاری داشته باشم و همینجور که سرم به زندگی خودم گرم است امروز یک هو بعد از دقایقی فکر فقط به زندگی خودم ( اصلا به کدبانوگری بقیه مثل بعضی مامانا  که دختر دارن اونم چند تا کاری نداشتما !! چرا باور نمیکنید ؟؟؟) به این نتیجه رسیم که باید کمی در رفتارهایم تجدید نظر کنم و بیشتر به زندگی ام برسم و اصلا هم به نظرات بقیه درباره خصایل خوب و بد در وبلاگ مامان طهورا ابدا کاری نداشته باشم ! (مگه فضولم آخه ؟) پس ابتدای صبح با همسری درباره ی خشم آتشینش به گفتگو نشسته و همه ی آن چیزهایی که خودم بلد بودم را (چرا فکر میکنید از وب...
11 مرداد 1392

توداد بزن ! من میگم ببخشید !

دم سحر تازه خوابم برده ساعت 8 صبح بالای سرم نشستی و مثل یه نوار ضبط شده مدام تکرار می کنی : مامان مامان مامان ! میگم جانم ؟ چی می خوای ؟ زودی میگی : به به ! خنده ام میگیره به زور بلند میشم و میرم آشپزخانه ! کنار پای من ایستادی و من واست پنیر و کف دستم مثل توپ های کوچولو می کنم و تو گردوی آسیاب شده غلت می دم .. میبینم صدایی ازت نمیاد تا برمیگردم ، میبینم همه ی پودر ماشین لباسشویی را روی فرش آشپزخانه پخش کردی و با سیخ کباب روش نقاشی می کشیدی !!! سرم و که به سمتت چرخوندم بدون هیچ حرفی بی مقدمه شروع میکنی به جیغ کشیدن و من ! حتی مجال دعوا هم نمیدی !! به بهونه شکلات خوردن چند تا تافی میوه ای و باز کردی و تو مشتت هی باهاشون بازی می کنی و گه گد...
7 مرداد 1392