پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

در انتظار معجزه

امروز یه روز محشره !

پیرو قهر دیشب با جناب پدر و شام نخورده به خواب رفتن،امروز از شدت گرسنگی بسیار بسیار زود برخیزیدیم !  و چون شما را همچنان در خواب ناز دیدیم سریع به خاطر گرما ابتدا یک دوش خنک گرفته و سپس ار حرص پدر و تمام غذایی که با خود به سرکار برده بود ، صبحانه ی بسیار بسیار مفصلی برای هردویمان اعم از پنکیک کاکائویی ، تخم مرغ آب پز با کره ، خامه و مربا ، شیر گرم شده تدارک دیدیم و سپس به سراغتان آمده و خواندیم : قوقولی قوقول سحر شد ... سپیده باز خبر شد ..... سلام ملکم نکردی ... علیک سلام نکردی ... و همچنان ادامه دادیم تا لب های سحر کننده تان را گشوده و آوای آسمانی تان را سر داده و فرمودید : مـــا  مـــا ن ! تا من بگویم ؟ جــانم ؟ عشـقم ؟ عمـرم...
18 تير 1392

طالبی

در این ده ماهی که به منزل جدید آمده ایم . شهره ی خا ص و عام شده ایم به لطف حضورت نانوایی که میرویم سهممان بعد از هر چند تا نانی که میگیریم یک نصفه ی اضافی هم هست برای وجود مبارک آقا ! از کنار سوپرمارکت سر خیابان که می خواهیم رد شویم صدایمان می کنند جیره ی بیسکوئیت رنگارنگ و آبنیات چوبی ات را مجانی می دهند . بیرون که می خواهیم برویم یا به هردلیلی که تا سر کوچه میرویم حتی به هوای گذاشتن زباله ها در سطل آن سوی خیابان ،میوه فروشی جنب کوچه یک موز ـ دو شلیل ، یا مثل امروز یک طالبی را مهمان دستانت می کند و در دل ما انگار عروسی میگیرند وآخ قند است که آب میشود از محبوبیت و شهرت شما ! چه کنیم مادریم دیگر ! یکی پسرش المپیاد می رود و یکی پزشک حاذقی میشو...
15 تير 1392

باحال

تـــــــــــــــــــــــــــــــرو خدا برو خونـــــتـــــــون ! ( جیغ بنفش مایل به مشکی من ساعت 13:06 دقیقه ظهر خطاب به پسرک دوست داشتنی همسایه !!!) هرچی ما این پادشاه کوچکمون رو به روی چشم می گذاریم و نمی گذاریم آب کمی بیشتر از حد معمول در دلش تکان بخورد و از گل کمتر به او نمی گوییم این سجاد رودار همه چیزهای ندیده و نشنیده را برایش جبران می کند ! و تازه تکلیف هم برای من گنده تعیین می کند  که بشین رو زمین و به کار ما کار نداشته باش !!!! موهای پسرک بیچاره را میکشد و می گوید آخه باحاله ! از روی تخت پرتش می کند و پایین ومیگه آخه حال میده ! لپ های نداشته اش را به دو طرفین صورت میکشد و همچنان می گوید باحاله ! بالش را محکم روی سرش ...
15 تير 1392

باغ

امروز صبح با خاله ها برای چیدن آلوهای رسیده و درست کردن لواشک رفتیم باغی که تازه خریده بودند و هرکدام دانگی سهم داشتند . احساس می کنم کلی روحیه گرفتم از این رفتن ! بابا ناصر یه عالمه زحمت کشید و آتش درست کرد و برامون سیب زمینی کباب کرد که واقعا چسبید . یه بستنی خوشمزه هم خوردیم و یه ذره هم بزن بکوب راه انداختیم و چند کیسه هم میوه چیدیم و یه عالمه هم با چشمه ای که اونجا بود آب بازی کردیم و برگشتیم . و هنوز قلبم به عشق نفس های تو میزنه وقتی داشتم عکس می انداختم یهو ناصر که داشت چایی می خورد تکیه داد به دیوار گفت از من خوب بنداز بشه عکس حجله ام ! البته همه به کلام شوخ اون عادت دارن ولی این یکی اصلا قشنگ نبود بماند که منم کم نیاوردم و گفتم...
14 تير 1392

فقط عشق

اتفاق خاصی نیافتاده غیر از اینکه احساس می کنم روز به روز دارم بیشتر عاشقت میشم ! اگر زندایی شوخی نکرده باشه انگار سومین بچه تو راهه و بقیه خیلی خوشحالن چون مدام به شوخی میگن ایشالا پسر باشه تا امیرپارسا خان یه ذره بره کنار ! چقدر حسودن مردم به خدا ولی واقعا دعا میکنم پسر شه وگرنه منتظر چهارمی باید بشیم . امروز نهار با خاله اینا رفتیم خونه مامان مرضی و تا دلت خواست آتش سوزوندی ! مامانی تو به کی رفتی انقدر رقاص شدی ؟ دختر عمو لیلا هم بود که دلمون می خواست شب پیشمون بمونه که به خاطر مهمونی به درد نخوری که فردا شب دعوت نتونست شب هم عمو مجید می خواست بره مکه و رفتیم خونه مامان مهین شام واسه خداحافظی. بعد هم رفتیم خونه مامان مریم وا...
13 تير 1392

بودن بعد از نبودن !

مهمانی به قشنگی برگذار شد. شما کلی بازی کردید و بعد هم با صدای مولودی نانای ! بعد هم یه خواب حسابی و .. یه عالمه هم تو حیاط با کبوترای دایی محمد بازی کردی و یه پر پری راه انداخته بودی تمام نشدنی ! غذاتم کنار پرنده ها خوردی و تا دلت بخواد هم آب بازی کردی  . شب هم دوتایی اونجا پیش مامان مهین و باباحاجی موندیم و شکر خدا به لطف 4 تا قرصی که مامان خورده بود اثرش خوب شمارم گرفت و تا صبح راحت خوابیدی ! تا شبی که بابا ناصر و دایی محمد قرار بود بیان ما خونه مامان مهین گیر افتاده بودیم ( کاش مامان مهین می ذاشت زودتر بیایم خونه ) به هر حال خیلی خوش گذشت . 7 تیر هم رفتیم بهشت زهرا و واسه عمه ملی کیک بردیم و تولد گرفتیم . هندوانه و شربت و میوه و...
10 تير 1392

مرد کوچک

امشب بابایی رفت سفر . معلوم نیست کی برگرده ! ایشالا بهش خوش بگذره و کارهاش همونطوری که فکر می کرد و دوست داشت پیش بره . توی وروجک هم انگار از صبح فهمیده بودی ناصر امشب عازم ! یه بابا بابایی راه انداخته بودی باور نکردنی ! انقدر  خودت و لوس کردی تا کلی برات خوراکی  و سی دی خرید ! کلی هم تو حیاط قبل رفتن آب بازی کردید به علاوه قایم باشکی که به خاطرش صدای خنده ات تا خونه همسایه ها هم می رفت ... بهت غذا هم داد ... ولی باز آروم نمی گرفتی  و پشت هم انگار که ذکر بگی فقط تکرار می کردی : بابا بابا ( حالا بزرگتر که شدی حسابت و به خاطر شیرین زبونی های امروزت میرسم بی معرفت دوست داشتنی ) لحظه ی آخر هم که از زیر قرآن ردش کردیم انقدر گر...
5 تير 1392