پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

در انتظار معجزه

اخبار

با نام و یاد خدا و صلوات بر محمد صلی الله و آلش (ع) به مشروح اخبار می پردازیم . 1- پنج شبه اینجانب مادر خانومی امتحان داشتم و کلی دلشوره خونه زندگی ( برنامه شبکه 2 نه ها ! ) همراهم بود . در نتیجه وقتی استاد برگه ها رو پخش کردند و نحوه ی جواب دهی به سوال ها رو میگفتند با دقت گوش نکردم و لحظه دریافت برگه نگاهی گذرا به تخته کردم و علامت هایی که استاد کشیده بود را دیدم و حدس زدم باید در برابر جواب صحیح تیک بزنم نه ضربدر ! و داشتم شروع مییکردم که استاد گفت حالا چون اعتراض کردید که چرا زیاد توضیح دادم و ادعاتون شد همتون میدونید جلسه ی بعد برگه هایی که اشتباه علامت زدند رو میارم نشونتون میدم و همه گفتند باشه بیارید ! اونجا کمی شک کردم ولی هیچی ...
22 شهريور 1392

دردِ دل

چند وقتیه فهمیده ام پادشاه شده همه ی جون و عمرم ! چیز عجیبی نیست ! بچه امِ ! میوه ای این زندگی مشترکِ ! بایدم بشه همه زندگیم ! ولی دیدن یه چیزایی نگرانم میکنه ! با خودم میگم نکنه هستی منم بشه مثل بعضی ها ! مثل پسرخواهر همکارم ! مثل دختره مدیرم ، مثل بچه دختردایی مثلا" یا پسر همسایه یا ... !!! این اخلاق مال الان که مادر شدم نیست ! از وقتی دست راست و چپم و شناختم و همه ی خوراکی هام و به زور تو دهن عروسکام میکردم عاشق بچه ها بودم و همه ی کاراشون و زیر دره بین میذاشتم . و متاسفانه باید بگم " مــن " به این نتیجه رسیدم که تربیت ها و در ادامه اش اخلاق بچه ها روز به روز داره بدتر میشه ! نمیدونم جریان چیه و کی مقصره ؟ علم روانشناسی و راهکارهای ...
20 شهريور 1392

چشم و هم چشمی

از اونجا که در ادمه مناسبت قشنگ دیروز و نبود روز پسر احساس میکنم شدید در حق پسرک دوست داشتنی خودم اجحاف شده می خوام بگم : یه پسر دارم شاه نداره ! خوشگلیشو ماه نداره ! مامانی داره تا نداره ! به کَس کَسونش نمیدم ! به همه نشونش نمیدم ! به کسی میدم که کَس باشه ! پیرهن تن اش اطلس باشه ! شاه بیاد با لشگرش ! شاهزاده هاش دور و برش ! واسه دختر بزرگترش ! آیا بدم ؟ آیا ندم ؟ حالا که دلم خنک شد میرم سر اصل مطلب : این پسر ما جدی جدی باورش شده پادشاه ! اونم از اونایی که در دوران حکومت جز استبداد و خون رعیت را در شیشه کردن کار دیگه ای بلد نیستن ! مثلا" یکی از بازی هاش این شده که هرچی کفگیر و ملاقه و سیخ و نی و .. است برداره و ب...
18 شهريور 1392

بانوی گل ها تولدت مبارک

از صبح دارم با خودم کلنجار میرم بگم ،‌نگم ؟؟؟ آخرش گفتم نهایت این میشه که فقط میلاد این خانوم دوست داشتنی رو تبریک میگم دیگه !!! و به بقیه اش کاری ندارم ! بد دیدم نه ! نمیشه ! اینجانب حسود تر از این حرفا تشریف دارم ! درسته پادشاه پسره ! ولی دل که داره ! گناه نکرده که روز ملی پسران نداریم ! بعدشم خودم چی کار کنم که انقدر عاشق دخترم ؟؟؟ پس نتیجه این شد که میبینید : 1- بانوی مهربونی ها تولدت مبارک باشه 2- پسر گلم این روز و به روی ماه تو و عروس قشنگم که دختره تبریک میگم . (مامان شیرین عقل ) 3- دخترخانومای فامیل ؛ خاله آزاده جون ، عمه سمیه خانوم ، صابره جونم ، خاله حانیه ، نرگس عشقم ، پری نازم  فاطمه جونم ، آبجی زهرای قشنگ...
17 شهريور 1392

لا لا

دو ماهی هست شدید درگیر تنظیم خواب آقا نی نیه هستم ! که حتما" خواب نیمروزی داشته باشه و شب ها تو تخت خودش بخوابه ! و تا اینجا پیش رفتیم که همچنان فقط درگیریم ! در مورد خواب نیمروزش که از آنجایی که خوش خوابی اش به مامان جانش رفته چه من سعی ام را بکنم چه نکنم می خوابد ولی برای جدا کردن محل خوابش با تمام تحقیقاتی که کردم و سوال هایی که از استادهایم پرسیدم و نتیجه ای که این عمل را تایید کند به دست آورده ام هنوز نتوانستم قدمی بردارم ! دلم نمی آید واینها بهانه است ! فکر اینکه باید چندین شب متوالی بیدار باشم تا کودکم به اتاقش عادت کند و پروسه ی تنظیم خوابش را طی کند من تنبل را به یاد عمر کوتاهمان می اندازد و خودم را گول می زنم که نهایتا" تا یک سال د...
15 شهريور 1392

تهران ساعت 24

دیشب رفته بودیم اونجا مهمونی ، موقع برگشت وقتی میخواستیم رخش زیبا و قیمتیمان را از پارکینگ خارج کنیم با صف موتورهایی مواجه شدیم که جلوی درب پارک کرده بودند و جایی برای خروج نبود. از آنجایی که من همسری دارم بسیار صبور !!! و مردم دوست !!! آن هم از نوع مردمان آن منطقه و محله ناگهان با فریادی از بن جگر خواستار صاحبان موتورها شد و بعد هم صدایش را کلفت تر کرد یک ناسزایی هم به همسایه مزاحم داد و دیگر چشمان ما گرد نشد چون کم و بیش به این اخلاق خوبش عادت کرده ایم و اینبار در دل کمی هم بهش حق دادیم ! بعد پسرک را به دستش سپردیم تا با لمس تن پادشاهمان آرامش بگیرد و واقعا" هم گرفت ، بس که این موجود 5 وجبی سرچشمه عشق و محبت است . دقایقی بعد درب ...
14 شهريور 1392

من و این همه خوشبختی محاله

رفتیم هایپر . دیروز ناصر که از سرکار اومد ، همون دم در گفت : یه چیزی بگم پررو نمیشی ؟ و ما موندیم تو این همه محبت همسر که جور کنترلش میکنه ؟؟؟؟ گفتیم سعیمون و میکنیم بفرمایید ! و یکدفعه خودمان حدس زدیم و به صدم ثانیه نکشیده پرسیدیم میخوایم بریم هایپر ؟؟؟ و ایشون فرمودند آماده شید ! و ما انگار که به مجلس بزرگی دعوت شده باشیم همراه پسرک دوشی گرفتیم و سرخاب سفیداب کردیم و با دقت لباسی وزین انتخاب نمودیم و با لبخندی به پهنای صورت گفتیم آماده ایم ! و همسر در کمال خونسردی گفتند: من دیگه خوابم میاد ! در ادامه با لب های ورچیده بنده و دَ دَ گفتن های مکرر پسرک که آماده بود مواجه شدند دلشان انگاری سوخت و گفتند پس بریم ماشین مامان اینها رو بگی...
12 شهريور 1392