پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

26/10/92 پنج شنبه

یازدهمین روزیه که مریضی ! از قبل از مشهد رفتن تا همین حالا . با افت و خیز فراوان. با تن تب دار و آبریزش بینی و لثه ای که میخارید و حالا ... متاسفانه با لبی که از داخل خیلی بد پاره شده ! و من همچنان با شدت زیاد مادری میکنم برات ! با تنی خسته و کوفته از هجوم حمله های ویروس های زنده ی اطرافم ! ویروس هایی به اسم انسان که روحم را مریض میکنند و اثرش جسمم را به فنا میدهد. این پروسه بی حوصلگی و گرفتگی مان در پاییز سنجاق شده به این زمستان لعنتی که از پارسال تا حالا که عمه مان را در نیمه ی اولین ماهش به خاک سپردیم حالمان را بدجور گرفته است ! دلم میخواست مادر کانگورویی بودم که هروقت مثل الان خسته و ناامید میشدم از همه چیز و همه کس و نامردی ها ...
26 دی 1392

15 /10/92

سالگرد هم رسید ! و عمه جان من هنوز سرد نشدم از داغی که رفتنت رو سینه ام گذاشته . اومدیم سر خاک . هفته ی دیگه نوه ی نازنینت دنیا میاد اولین تاتی رو با تو میکنه. دستاشو میگیری و میاریش این دنیا ! از روزی که از سر خاک اومدیم من و پسرک مریضیم ناجور ! هر دو تب دار و هر دو بی حال و مدام دستمال به دست وهی میگیم : هــــــــــــاچـــــــــــــه ! و تلفن خونمون سوخت بس که همه اونایی که بهشون گفته بودیم مریضیم و حال ندار بهمون زنگ زدن و مدام پرسیدند : ببریمتون دکتر ؟ سوپ درست کنیم بیاریم ؟ کمک نمیخواید ؟ بهترید ؟ و از همه مهمتر ناصر عزیزم چقدر شرمنده امون کرد که تو این شبای امتحاناش مدام برای ما از دیگ سوپی که خودم درست کرده بودم ملاقه ملاقه بردا...
26 دی 1392

27 آذر 92

پادشاهم بالاخره نی نی کوچولوی زن دایی هم دنیا اومد و ما اشکی ریختیم مثل رود روان ! از خوشحالی بودن او و غصه ی بداخلاق شدن ناصر ! روز به روز این مردی که عاشقش بودم دوست نداشتنی تر و غیرقابل فهم تر میشه برام . مامانی واقعا اگر تو نبودی به هیچ وجه و با هیچ دلیلی میل به نفس کشیدن در این خانه نداشتم ! ازدواج من اشتباه خیلی بزرگی بود که مرتکب شدم  و بر خلاف اتفاقات افتاده بارها ناصر اعلام کرده پشیمونه و متاسفانه یا خوشبختانه معجزه ی حضورت مارا بیشتر درگیر کرد ! امیرپارسا فقط بدان دلخوشی من تو این 4 دیواری خاک گرفته فقط تویی و بس ! و اگر سکوتی میکنم و گذشتی و حتی خنده ای گه گاه ! تنها به عشق توست و امید به شادی و موفقیتت. ...
27 دی 1392

14 / 8 /92 سه شنبه

عزیز دل مادر وبلاگ و تعطیل کردم ! ولی نوشتنم تعطیل نمیشه ! وقتی یه خورشید تو خونه ات باشه بخواهی یا نخواهی گرم میشی ! و گاهی انقدر گرما زیاد میشه که عرق میکنی تا بدنت به دمای معمولی برسه ! این نوشته ها همون عرقیه که برای متعادل شدن احساساتم نسبت به تو ریخته میشه ! خیلی دوستت دارم پادشاهم. نمیدونی چه فرشته ای هستی ! تازگی ها خیلی ناگهانی دایره لغاتت چند برابر شد و کلی من و شگفت زده کردی ! این خیلی برام جالب بود که قشنگ میدونی از چه واژه ای کجا باید استفاده کنی ! اینروزها خیلی تکرار میکنی : نَتُن (نکن) ! ایشین (بشین) ! اُشو (پاشو) ! قاقائو (کاکائو) ! آقاهه ! تخمُق (تخم مرغ) ! لا ا لالا  (لااله الاالله)! آلاه  (یا الله) ! و صدای ج...
26 دی 1392

92/8/13

مامانی دارم روز به روز لاغرتر میشم. و تو روز به روز دلبند تر . اگه همکاری کنی ! اگه اجازه شو بدی ! اگه ناراحت نشی از دستم ، میخوام به جای شیر غذا بخوری فقط ! میشه گلکم ؟ به خدا برای من خیلی سخت تر ازتوئه ! تو فقط شیر میخوری و من و بو میکشی و آرامشی میگیری و میری ! ولی من با هرصدای قلپ قلپ قورت دادنت ! با هر مکیدنت ! با هر نوازشت ! و حتی با هر نگاهت که چشمام تلاقی میکنه نفس میکشم ! زندگی میکنم ! من عادت کردم با در آغوش گرفتن تو زمان شیرخوردن اعتماد به نفس بگیرم ! آروم شم ! ببخشم ! به خودم ببیالم ! دعا کنم ! مهربون شم و گذشت کنم ! من عادت کردم با هر قلپ شیر خوردن تو زندگیمو از سر بگیرم ... دردام و بریزم دور ! مومن شم ! من عادت کردم به ای...
26 دی 1392

92/8/30

امروز پنجشنبه  30 ام آبان ماه 1392 خورشیدیه . و من همچنان عاشق تو ام ! امروزصبح خاله ها  اومدند خونمون و کلی ما رو غافلگیر کردند. تو مدتیه که دوباره بد مریض شدی ! دیشب زیر بارون دوباره بردیمت دکتر و کفش هات هم تو مطب جا مونده بود و مجبور شدیم از نصفه راه برگردیم. با دیدن خاله ها و سارا و زهرا خیلی خوشحال شده بودی مهربون من و تند تند اسباب بازی هات و از اتاق میاوردی بیرون. عزیز دلم زن دایی به سلامتی داره سومین دختر طلا رو به دنیا میاره و من یکی از حضور یه فرشته کوچولوی دیگه خیلی خوشحالم و قرار بود وسایل شما رو که دیگه استفاده نمیکنی و قبلا خاله زهرا بهمون داده بود و براش جمع کنیم تا با دایی بیان و ببرن . امروز بعد از رفتن خاله...
26 دی 1392

92-9-6 پنجشنبه

سلام عزیز دل و همه چیز من ! نزدیکم روی تخت خوابیدی و من نشستم تا برات بنویسم .. و از ته دل آرزو میکنم فدای این زیبا نفس کشیدنت بشم ! فدای این لبخند قشنگی که روی صورتت ! فدای این مژه های بلند و خوشگلت ! فدای این همه صبوری و مهربونیت ! نوک انگشتت یه کوچولو سوخت و انقدر گریه کردی تا خوابت برد ! مدام میگفتی آتیش آتیش و انقدر بهونه گرفتی تا فندک و روشن کردم و تو چند دقیقه بعدش اومدی ازم بگیریش که دستت به داغی فندک خورد و قرمز شد. خدا رو صد هزار بار شکر که بدتر نشد عزیزترینم. مامانی دیروز به خاطر آلودگی مهد کودک ها تعطیل بود. البته خاله سزاوار میگفت باید بریم ولی من در حمایت از شما گفتم الا و بلا نمیام و این چنین شد که خودشون یعنی خانم مدیر ...
26 دی 1392

یکشنبه 17 آذر 92

سلام همه ی زندگی من ! مامانی واسه کم شیرین  شدنت برنامه ای نداری ؟ فکر کنم همین جوری پیش بری تا چند وقت دیگه باید انسولین بزنما ! به جون مامان دیابت شدید میگیرم بس که تو رو میبوسم و می بویمت و از شیرینی وجودت لذت میبرم ! میگم میخوای یه کم عادی تر باش ! هان ؟ بهتر نیست ؟ تازگی ها هرکاری دلت بخواد با سیاسیت انجام میدی و تا میخوایم بگیم این کار اشتباهی بود سریع لباتو غنچه میکنی و سر تکون میدی و میگی : نچ نچ نچ ! که یعنی جون عمه ات خودت هم بابتش متاسفی ! دیشب ساعت 3 از خواب بیدار شدی تا 6 من بیچاره رو زابراه کردی ! دم سحر دیگه التماس میکردم امیرپارسا مامان خواهش میکنم یه کم بخواب و شما چشماتو بستی و خرو پف کردی تا اومدم با خیال راحت چ...
26 دی 1392

92/9/18

اعتراف نامه به نام خداوند بخشنده ی مهربان ، حکیم سخن بر زبان آفرین بنده وقتی عروس این خانواده شدم هنوز 22 سال و پر نکرده بودم و از یه خونه 4 نفره تک دختره که کلی لی لی به لالام میذاشتن اومدم تو یه خونواده 5 نفره که بنده های خدا لی لی و لالای و نمیشناختن ! آقا گریه میکردیما اولاش ! انقدر لگد به مبل و میز و جهاز بخت برگشته مون زدیم که هم خودمون شدیم خر و هم اونا شدن بارمون ! خلاصه که تا همین چند وقت پیش اوضاع بد جور قمر در عقرب بود و هیچ دلمون خوش نبود به آخرای ماجرا ! ولی خب با هزار ترفند و بدبختی زور زوری و با کلک دست پسرکمون و از اون دنیا گرفتیم و کشوندیم زیر این سقف تا بشه چراغ خونمون و این لامپ های شکسته و نیم سوز رابط...
26 دی 1392
1