باغ
امروز صبح با خاله ها برای چیدن آلوهای رسیده و درست کردن لواشک رفتیم باغی که تازه خریده بودند و هرکدام دانگی سهم داشتند . احساس می کنم کلی روحیه گرفتم از این رفتن ! بابا ناصر یه عالمه زحمت کشید و آتش درست کرد و برامون سیب زمینی کباب کرد که واقعا چسبید . یه بستنی خوشمزه هم خوردیم و یه ذره هم بزن بکوب راه انداختیم و چند کیسه هم میوه چیدیم و یه عالمه هم با چشمه ای که اونجا بود آب بازی کردیم و برگشتیم . و هنوز قلبم به عشق نفس های تو میزنه وقتی داشتم عکس می انداختم یهو ناصر که داشت چایی می خورد تکیه داد به دیوار گفت از من خوب بنداز بشه عکس حجله ام ! البته همه به کلام شوخ اون عادت دارن ولی این یکی اصلا قشنگ نبود بماند که منم کم نیاوردم و گفتم...