پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

در انتظار معجزه

باغ

امروز صبح با خاله ها برای چیدن آلوهای رسیده و درست کردن لواشک رفتیم باغی که تازه خریده بودند و هرکدام دانگی سهم داشتند . احساس می کنم کلی روحیه گرفتم از این رفتن ! بابا ناصر یه عالمه زحمت کشید و آتش درست کرد و برامون سیب زمینی کباب کرد که واقعا چسبید . یه بستنی خوشمزه هم خوردیم و یه ذره هم بزن بکوب راه انداختیم و چند کیسه هم میوه چیدیم و یه عالمه هم با چشمه ای که اونجا بود آب بازی کردیم و برگشتیم . و هنوز قلبم به عشق نفس های تو میزنه وقتی داشتم عکس می انداختم یهو ناصر که داشت چایی می خورد تکیه داد به دیوار گفت از من خوب بنداز بشه عکس حجله ام ! البته همه به کلام شوخ اون عادت دارن ولی این یکی اصلا قشنگ نبود بماند که منم کم نیاوردم و گفتم...
14 تير 1392

دوری

تو دل مامان که بودی، مطمئن که شدم هستی ..تا 2 ماه و خورده ای به هیچکس حرفی نزدم (به دلایلی که هرگز نخواهی فهمید ) نزدیک ماه سوم که شدیم .. داشتم می مردم از نگفتن اولین نفری که مطئمن بودم از بودنت خوشحال میشه رو صدا کردم و برگه ی آزمایش و نشونش دادم ... اشک تو چشماش جمع شد و محکم بغلم کرد از دست بعضی ها که خیلی حرص می خوردم و با بعضی کاراشون واقعا غصه دار می شدم یه نفر بود که مثل من ناعادلانه رفتار کردن اونا رو می فهمید و بغل گوشم می گفت : عاطف هیچی نگو عیب نداره .. و من از احساس فهمیده شدن ام آروم میشدم ... مهمون که دعوت می کردم ... کمک که می خواستم .. سوال که داشتم ... یه نفر بود که همیشه می گفت : باشه عزیزم میام . خیلی دلم براش ت...
28 خرداد 1392

احساس بی تکرار من

تمام زندگی من امشب بعد کلی بدو بدو و قایم باشک وقتی خودت و انداختی تو بغل من و از خنده ریسه رفتی ٰ،با حرف بابایی تازه به خودم اومدم ... "عاطف،ماشاله بزرگ شده ها! دست و پاش از بغلت می زنه بیرون " 12-13 ماهه پیش رو این کوسن که طرح گل می خوابوندمت و کلا" قد همون بودی ،حالا اون شده بالش سرت !!! چقدر حضورت باعث آرامشم . خدا تورو تو بهترین زمان زندگیم بهم داد .. شاید ! شاید ها اگر زودتر یا دیرتر مهمان دلم می شدی انقدر ارزشمندترین نبودی ! خیلی جاها واقعا کم آوردم ..بریدم .... سیر شدم از زندگی و حتی دست کشیدم ... ولی بعد آمدنت معجزه ی زندگی ام به حقیقت پیوست ! تو شدی هوایی که برای نفس کشیدن در برم نبود ..شدی آبی که در پی اش مدام به سراب می خ...
22 خرداد 1392

برای مخاطب خاص : دایی ابوالفضل

مامانی به حرفا توجه نکن ! بشنو و رد شو از جملاتی که آدم و لای منگنه میذاره برای به اصطلاح خوب بودن ! خوب ماندن ! خوب زیستن ! ولای زرورق بزرگ شدن و در اصل یعنی ؛همه چیز را باختن !!! دایی مدام میگه : مواظبش باش ! بخوابونش ! دست نزنه ! گریه نکنه ! نسوزه ! نیافته ! و .. و ... و .... انگاری من هیچ نگرانی ندارم ، هیچ تلاشی برای سالم ماندن و در آرامش بودنت نمی کنم .. شاید اون و اونایی که این حرف ها رو می زنن فکر می کنن دوستت ندارم .. گله که می کنم .. در جواب چیزهای جالبی می گوید : اگر مواظب بودی نمی سوخت .. نمی افتاد ... گریه نمی کرد ... برویم سر اصل مطلب : پسر قوی من امروز که دستت با کبریت سوخت خیلی خوشحال شدم مادر ! حتی کمی ...
22 خرداد 1392

صرفا" جهت آشنایی

پادشاه بزرگ سلام امروز درس انسان شناسی داریم ؛ اگر تو حوصله ی یادگیری داشته باشی البته .. انسان ها فارغ از نژاد و ملیت و دین و رنگ پوست و زبان شان به دسته های مهم تری هم تقسیم می شوند . گروهی مهربان و گروهی همیشه خشمگین ، گروهی همیشه دلواپس و گروهی بی خیال بی خیال ، گروهی زیرک و گروهی ساده ، گروهی با گذشت و گروهی کینه ای و الی آخر.. نمی خوام حاشیه برم .. می خوام بگم این نوشته الهام گرفته از یه گروه خاص یا بهتره بگم از شخص خاصیه ! پسرم من کسی رو میشناسم که به همه ی آدم های دور و برش چه دوست یا دشمن به یک اندازه ی ماورایی محبت می ده .. کسی که از برای همه همیشه دل نگران و دعا گو ، کسی که چه برونی یا بخوونی اش باز هم دوستت داره .. کسی که...
22 خرداد 1392

تکیه گاهم بمان !

همه رفتن سر زندگی شون ! البته بهتره بگم کسی از زندگی اش واسه ما بیرون نیومده که حالا بخواد بره ! خیلی وقته تنهاییم ! یه چیزی که نمی ذاره گلایه هام و واست بگم اینه که دوست ندارم وبلاگ خاطرات تو با غصه ها و بهانه گیری های من مه آلود بشه ! ولی خودت بگو به تو نگم چی کار کنم ؟ ناصر سره کاره ! من و تو از صبح که بیدار شدیم هنوز یه لامپ هم روشن نکردیم . فضای خونه دلگیر میشود گاهی .. تو امیدت منم و من امیدم تو !!! انگار یه جورایی نگفته و نا نوشته با هم یه معامله کردیم ..تو به من شور زندگی بدی و من به تو امکانات اون و ! این چند وقته خیلی ها رو شناختم ! از خیلی ها متنفر شدم ! دوست ندارم اینجوری بگم امیر پارسا ! دوست ندارم یاد بگیری مامان جان ! ...
27 مرداد 1391

فقط من ... فقط تو !

این زندگی 3 نفره شده ! همه اینو می گن ! همه اینو می بینن ! ولی من .. فقط تورو می خوام . تو برام همه کس و همه چیز و همه چی هستی ! با تو 1- 2 یا 3 معنی نداره ! با تو نفر ، تعداد ، شخص بی معنی می شه ! تو که هستی هیچ کس نیست  ! زیر هر سقفی که باشی بقیه بی رنگ می شن ! به چشم نمیان ! تو همیشه تکی ! همیشه تک می مونی ! حتی تو دوست داشتنت شریک نمی خوام ! نمی خوام آرزوهای بد بکنم .. نمی خوام تو تنها منو داشته باشی ولی این خونه رو وقتی فقط من و تو توشیم خیلی بیشتر از وقتای دیگه دوست دارم. مخصوصا خیلی خیلی بیشتر از زمان های 3 نفره ! ...
24 مرداد 1391

6

دیشب همگی رفتیم مهمونی خونه زن عمو لیلا. تو مثل همیشه تیپ زده بودی پادشاه !! افطار که کردیم بابا ناصر دور از چشم بابا کریم رفت پشت بام تا برق خونه رو امامی کنه ! من داشتم ظرف می شستم و تو، بغل مامان مرضی بودی . یهو .... بومب !!! بابا کریم یه جوی داد به مجلس اونورش ناپیدا ! فکر کردیم بابایی ات چیزی اش شده ! یه لحظه از غم تنها موندن خودم و خودت دنیا واسم تیره و تار شد و از اون سمت وحشتی بدن ام و گرفت نا گفتنی .. که جواب خانواده اش رو چی بدیم ؟؟؟؟!!!! بعد چند دقیقه بابایی خوش و خرم اومد پایین و به رنگ پریده و دستای لرزون ما کلی خندید. . . . سر سفره که بودیم بحث افتاده بود بین همه سر یه زبان و دو زبانی که بچه های ترک زود یاد می گیرن و گرامر انگل...
21 مرداد 1391