پادشاه منپادشاه من، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

در انتظار معجزه

92/8/30

امروز پنجشنبه  30 ام آبان ماه 1392 خورشیدیه . و من همچنان عاشق تو ام ! امروزصبح خاله ها  اومدند خونمون و کلی ما رو غافلگیر کردند. تو مدتیه که دوباره بد مریض شدی ! دیشب زیر بارون دوباره بردیمت دکتر و کفش هات هم تو مطب جا مونده بود و مجبور شدیم از نصفه راه برگردیم. با دیدن خاله ها و سارا و زهرا خیلی خوشحال شده بودی مهربون من و تند تند اسباب بازی هات و از اتاق میاوردی بیرون. عزیز دلم زن دایی به سلامتی داره سومین دختر طلا رو به دنیا میاره و من یکی از حضور یه فرشته کوچولوی دیگه خیلی خوشحالم و قرار بود وسایل شما رو که دیگه استفاده نمیکنی و قبلا خاله زهرا بهمون داده بود و براش جمع کنیم تا با دایی بیان و ببرن . امروز بعد از رفتن خاله...
26 دی 1392

92-9-6 پنجشنبه

سلام عزیز دل و همه چیز من ! نزدیکم روی تخت خوابیدی و من نشستم تا برات بنویسم .. و از ته دل آرزو میکنم فدای این زیبا نفس کشیدنت بشم ! فدای این لبخند قشنگی که روی صورتت ! فدای این مژه های بلند و خوشگلت ! فدای این همه صبوری و مهربونیت ! نوک انگشتت یه کوچولو سوخت و انقدر گریه کردی تا خوابت برد ! مدام میگفتی آتیش آتیش و انقدر بهونه گرفتی تا فندک و روشن کردم و تو چند دقیقه بعدش اومدی ازم بگیریش که دستت به داغی فندک خورد و قرمز شد. خدا رو صد هزار بار شکر که بدتر نشد عزیزترینم. مامانی دیروز به خاطر آلودگی مهد کودک ها تعطیل بود. البته خاله سزاوار میگفت باید بریم ولی من در حمایت از شما گفتم الا و بلا نمیام و این چنین شد که خودشون یعنی خانم مدیر ...
26 دی 1392

یکشنبه 17 آذر 92

سلام همه ی زندگی من ! مامانی واسه کم شیرین  شدنت برنامه ای نداری ؟ فکر کنم همین جوری پیش بری تا چند وقت دیگه باید انسولین بزنما ! به جون مامان دیابت شدید میگیرم بس که تو رو میبوسم و می بویمت و از شیرینی وجودت لذت میبرم ! میگم میخوای یه کم عادی تر باش ! هان ؟ بهتر نیست ؟ تازگی ها هرکاری دلت بخواد با سیاسیت انجام میدی و تا میخوایم بگیم این کار اشتباهی بود سریع لباتو غنچه میکنی و سر تکون میدی و میگی : نچ نچ نچ ! که یعنی جون عمه ات خودت هم بابتش متاسفی ! دیشب ساعت 3 از خواب بیدار شدی تا 6 من بیچاره رو زابراه کردی ! دم سحر دیگه التماس میکردم امیرپارسا مامان خواهش میکنم یه کم بخواب و شما چشماتو بستی و خرو پف کردی تا اومدم با خیال راحت چ...
26 دی 1392

92/9/18

اعتراف نامه به نام خداوند بخشنده ی مهربان ، حکیم سخن بر زبان آفرین بنده وقتی عروس این خانواده شدم هنوز 22 سال و پر نکرده بودم و از یه خونه 4 نفره تک دختره که کلی لی لی به لالام میذاشتن اومدم تو یه خونواده 5 نفره که بنده های خدا لی لی و لالای و نمیشناختن ! آقا گریه میکردیما اولاش ! انقدر لگد به مبل و میز و جهاز بخت برگشته مون زدیم که هم خودمون شدیم خر و هم اونا شدن بارمون ! خلاصه که تا همین چند وقت پیش اوضاع بد جور قمر در عقرب بود و هیچ دلمون خوش نبود به آخرای ماجرا ! ولی خب با هزار ترفند و بدبختی زور زوری و با کلک دست پسرکمون و از اون دنیا گرفتیم و کشوندیم زیر این سقف تا بشه چراغ خونمون و این لامپ های شکسته و نیم سوز رابط...
26 دی 1392

شب هفتم

     لالایی خزون نیاد                             حرمله با کمون نیاد                                                                 آتیش به جونمون بسه                 ...
19 آبان 1392

خداحافظ

این پاییز بدجور حالمون رو گرفته ! الان باهاش بدجور در ستیزم ! میخوام با تمام سعی ام برای داشتن یه حال خوب از این روزهامون بگم : پادشاهم فوق العاده شیرین شده . واکسن 18 ماهگی اش رو هم با کلی استرس و تحقیق مثل همیشه پیش دکترش زدیم و خانه بهداشت نبردم ! با اینکه خیلی ها گفتند اشتباه کردی و بیخود این همه هزینه میکنی ولی آرامش و سلامتی بچه ام خیلی بیشتر از این پول ها برام ارزش داره و من به شخصه فرق اش و دیدم ! این دو روزه کمی تب کرد و من مثل همیشه تنها بودم و ناصر سرکار!!!!! تشریف داشت ! هر روز داره تحملش برام سخت تر میشه . خدارو شکر که امیرپارسا رو دارم. این پسر واقعا هوای منه برای نفس کشیدنم . پسرک تو مهد خیلی زورگو شده و به خاطر حما...
9 آبان 1392

از همه معذرت میخوام.

میدونم انقدر آدما گرفتارن که حوصله خوندن غم و غصه های بقیه رو ندارن ، میدونم چقدر اینجا واسه بعضی ها زنگ تفریح ! میدونم دل همه میل به شادی و خوشبختی داره ولی شرمنده ی همه ام که بیشتر اوقات بد جایی میاید واسه روحیه گرفتن ! گاهی که عقلم میاد سر جاش میگم عاطف این وبلاگ پسرکِ کم از خودت و غصه هات بنویس ! ولی سریع جواب میدم به پسرم نگم ؟ واسه پسرم ننویسم ؟ با پسرم دردودل نکنم ؟ پس کی بشه محرمم ؟ از پسرم نزدیکتر بهم کسی نیست. تمام امید و نفس و تکیه گاهم . پس اجازه دارم تو وبلاگش هرچه میخواهد دل تنگم بگم ! فقط 13 روز مونده ! تا بی علی اصغر شدن رباب و ارباب ! این جمله آتشم زد امروز . غروب بود که از سرکار برگشتم . مسیری که همیشه با تاکسی میومدم و پ...
8 آبان 1392

عمو خسرو داماد شد .

چقدر هوا سرد شده ! یک هفته است شومینه مون روشنه ولی انگار نه انگار ! تاثیری نداره اصلا" ! جدا" سوز بدی داره میاد ! اینجا من پیچیده در پتوی دوران طفولیت خود که اکنون شده دورپیچ پسرک در مسیرهای رفت و برگشت در حالت کاملا" چمباته ای مشغول تایپ خاطرات در وبلاگ پادشاهم میباشم ! خدا کنه زودتر تابستون بیاد ! بهار هم کم و بیش سرد ! خوب نیست ! وای خدا ! کاش بخاری هم روشن میکردی ! دوم آبان 92 ما دعوت بودیم یه جایی ! نگفته بودم ؟ عقد کنون عمو جون امیرپارسا بود ! به صورت کاملا قریب الوقوع ؟؟؟ همون که معنی ناگهانی میده ! منظورم اونه ! خلاصه اینکه هی میخواستیم ادا در بیاریم و بگیم وای ما نمیایم ! نمیتونیم آماده شیم ! کار داریم ! ن...
6 آبان 1392

من خود پفکم !

سلام به روی ماهتون ، دو چشمون سیاهتون ! حال شما ؟ احوال شما ؟ بنده به درخواست شما پر انرژی با یک پست پفکی اومدم  ! از مهمترین رویداد ها شروع میکنم ! دیروز صبح بعد از غرغرهای زیر لبی جناب همسرکمی در لاک خود فرو رفتیم و سعی نمودیم مثل یک خانم عاقل و بالغ و با فهم شعور نسبت به وضع خانه مان اندیشه کنیم و متاسفانه به این نتیجه دست یافتیم که آلودگی از در و دیوار بر سر و رویمان می بارد و اینچنین شد که به جای کبری ما تصمیم گرفتیم کتابمان را زیر درخت نگذاریم و زین پس همه ی وسایل را بعد استفاده در جای خود قرار داده و دستمالی نم دار به سر و روی کلبه ی عشقمان بکشیم ! قدم اول این بود که کمی استراحت کرده تا انرژی کافی برای انجام این جهاد سا...
29 مهر 1392