ناگفته ها
از بس ننوشتم دارم میمیرم ! اینجا تهران است ، قسمت نسبتا مرکزی شهر ! و از ته کوچه ای بن بست و از اتاقی که در طبقه ی اول تنها خانه ی این کوچه قرار دارد گزارش زندگی خود را به نگارش در می آوریم ! هموطنان عزیز به گوش باشید ! عاطفه سر حال میشود ! از سینماهمین الان رسیدم خونه ! قبل ترش خونه ی جدید مامانم اینا بودم ! قبل تر از اون خونه خودمون با بی رمقی تمام چشم به آسمون دوخته بودیم تا یه معجزه ای اتفاق بیافتد و خدا یه چوب سحر آمیز مثل فرشته ی سیندرلا برامون بفرسته و ما دیبودو دبدو دو بگیم و خونمون بشه یه دسته گل ! اما فقط چشم درد گرفتیم و هیچ چوب جادویی قسمتمون نشد ! چون اتفاقای زیادی افتاده به طور خلاصه همه رو اعلام میکنم تا یادم نره در آس...